#غم_نبودنت_پارت_163


بابا با خنده گفت_مبارکه..

صدای کل و دست و صلوات با هم قاطی شده بود.

اعظم جون اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد.صورتمو ب*و*سید.یه انگشتر خوشگل گذاشت تو انگشتم و شروع کرد کل زدن.خیلی خوشحال بود.دستمو گرفت و برد کنار امیر علی نشوند.این کوه غرورم که اصلا از جاش تکون نخورد.

با نشستن کنارش بوی عطرش و با با تمام وجودم احساس کردم.دلم بی قرارش بود.چند سال خدا منتظر این لحظه و این روز بودم ولی الان تو این شرایط و با این مسائل ما به هم رسیدیم.

افسون شیرینی تعارف میکرد.همه خوشحال بودن و میگفتن که چقد جای اناهیتا خالیه.ولی زنگ زد و باهامون حرف زد و تبریک گفت.

ابجیا خوشحال بودن و مشغول پذیرایی کردن.

توی چهره همیشه جدی فرانک یه شادی و خوشحالی خاصی میدیدم.اومد روبرم و اروم گونمو ب*و*سید و گفت_خوشبخت میشی.میدونم.

ب*غ*لش کردم.واسم کم از یه مادر نبود.بغض داشتم.دل نگرانیم از یه طرف و نبود مامان از یه طرف..دلم میخواستش ..نبود ولی فرانک بود.مادر نبود ولی برام مادری کرده بود.

بابا پیشونیمو ب*و*سید و اقا همایون بابای امیر علی بهم تبریک گفت.

قرار شد فردا بریم واسه ازمایشا و اگه خوب بودن واسه اخر هفته بریم واسه عقد تو محضر.

امیر اروم کنار گوشم گفت_من حوصله جشن و عروسی و ندارم.بعد از عقد میای خونه خودم.بهشون میگی یا خودم بگم.

با تعجب نگاهش کردم.

_یعنی..جشن نگیریم؟

امیر علی_قبلا هم گفته بودم.

بغض داشتم.از همین الان جنگ و شروع کرد.یه جنگ یه طرفه ناعادلانه.

_باشه..ولی بذار فردا بگو.امشب و خراب نکن.

تو چشمام خیره شد.یه دسته از موهام از زیر شال زده بود بیرون.همونطور که خیره به چشمام بود و اون یه دسته رو فرستاد پشت گوشم و گفت_نه عزیزم..امشب و فرجه ای..

اب دهنمو قورت دادم.گاهی از حرفاش میترسیدم.دست خودم نبود.

نگاهم کشید به فراز که با لبخند و باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند اروم باشم..

و من بازم امیدوار شدم.تنها کاری که بلد بودم..





امیر برگه رو گرفت جلو رومو گفت_اینم جواب ازمایش..

هیچی از نگاهش نفهمیدم.داشتم برگه رو باز میکردم که گفت_زحمت نکش.خونامون به هم نمیخورن..

دستام سر شدن و پاهام سست..

_چی..چی گفتی؟

امیر علی_گفتم خونامون بهم نمیخورن.متاسفم بانو ولی نمیتونم باهات ازدواج کنم.

باورم نمیشه..نه باورم نمیشه منو امیر ..یعنی ازمایشا.

romangram.com | @romangram_com