#غم_نبودنت_پارت_157


فاصلمون از هم خیلی کم بود.شاید شاید دو وجب.دستم اومد بالا و رفت لابلای موهای نرم غزل.گیرش از سرش جدا شد و موهاش افشون شد دور کمرش.

_یه شرط دیگه بگو..همین الانشم دوستت دارم.

نگاهش برق زد.لباش به گل خنده باز شد.چشماش شبنم نشین شد.

با بغض گفت_فکر کردم دیگه دوستم نداری.

دلم پر میکشید واسش.دوست داشتم ب*غ*لش کنم.نوازشش کنم ولی یه حس بد تو وجود تو سرم وول میخورد و نمیذاشت که نکنه همش نقشه است.زود میگذره.تموم میشه.

تحمل نداشتم.دلم میگفت برو جلو.دست انداختم دور کمرشو چسبوندمش به خودم.

سرمو بردم کنار گوشش و اروم گفتم_راضی هستی؟

غزل_تو باشی من راضیم.

روی شقیقشو یه ب*و*سه کوتاه زدم و گفتم_با مامان صحبت میکنم واسه خواستگاری.

نگاهش اروم بود.پر حس بود.ترس و تردید چند لحظه قبل و نداشت.قلبم تند تند میکوبید وقتی تنم به تن ظریفش گره خورده بود.

صدای در اومد و مانع از پیشروی این احساس خوب و بد تو وجودم شد.

ولی همچنان نمیتونستم از آ*غ*و*شش بیام بیرون.

نگاهم به چشمای عسلی غزل خیره بود که در باز شد و مانا تو چهار چوب در ظاهر شد.

من و غزل تو آ*غ*و*ش هم..

مانا با چشمای گشاد شده و دست خشک شده تو هوا خیره به این تصویر واضح و زنده بود.

من که برام مهم نبود ولی غزل اروم از ب*غ*لم دراومد.با لبخند از کنارم گذشت و رو به مانا گفت_عزیزم خوش اومدی.ولی خواستی بری یادت باشه کلیدارو بذاری.فکر کنم امیر هم خوشش نیاد وقتی نامزدش تو خونست کلیدش دست همه کس باشه.

خندم گرفته بود.زبون دراز.پس از این کارا هم بلده.

مانا با لکنت گفت_امیر.این این چی میگه؟

_بیا تو مانا.در و هم ببند.

مانا که تازه به خودش اومده بود داد زد_میگم این چی میگه؟

اخم کردم و رفتم جلو براق شدم تو صورتش و گفتم_نشنوم دیگه سر من داد بزنی؟؟

مانا دست گذاشت رو سینم و گفت_چی شده امیر؟نامزدت؟حقیقت داره؟

_من و غزل تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم.میخوام امشب با مامان صحبت کنم.کمکم میکنی حالا که انا نیست؟؟

مانا_داری دروغ میگی دیگه؟مگه نه؟

***

غزل...

ایستاده بودم کنار اپن اشپزخونه و به قیافه مات مانا و لحن مهربون امیر علی گوش میدادم.

دست مانا که روی قفسه سینه امیر علی بود نفس منو تنگ کرده بود.

romangram.com | @romangram_com