#غم_نبودنت_پارت_130


عصبی نشست رو مبل و با لحن غمگینی گفت_چرا پای دلم نموندی ؟

_من..مجبور بودم.

نگاهش نکردم.نمیخواستم بازم تمسخر نگاهشو نسبت به حرفام از تو چشماش بخونم.

صدام اروم ولی با بغض بود.

_طاها سرطان خون داشت.

امیر علی با حرص.

_دلیل جالبیه.اینو که میدونم.واسه همینم مرد.

_ولی من قبل از اینکه نامزد کنیم میدونستم مریضه..

نگاهم کرد.با تعجب.تو صورتش میخوندم که داره واقعیته و از تو چشمام پیدا میکنه.

امیر علی_تا این حد می خواستیش؟

بازم یاد طاها افتادم.چشمای ابی پر از غمش..بغضم شدید شد و یه قطره اشک از چشمم چکید.

امیر که فکر دیگه ای کرده بود عصبی بلند شد.دست تو موهاش کشید و گفت_اومدی اینجا از شدت علاقت به اون پسره بگی؟

_اون مرده.دستش از دنیا کوتاست.اینجوری راجبش نگو..

یه دفعه داد زد_مگه من با مرده فرقی میکنم..تو منم کشتی..منو احساسمو..یادت نیست؟

نگاهمو ازش گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم.بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.فراز سرش و به شیشه ماشین تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.

_توکا میگفت خیلی دوستت داره.میگفت فقط به عشق تو زنده است..میگفت اگه تو رو داشته باشه شاید بیشتر زنده بمونه..گفت بذار اخرین ارزوی داداشم براورده بشه..

برگشتم عقب.تعجب و گیجی و خیلی راحت میشد از صورتش خوند.

به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست.

رفتمو روبروش با فاصله چهار زانو رو سرامیکای سفید و براق نشستم.

_4 سال پیش درست همون شبی که تو منو دعوت به شام کردی تو اون رستوران..چند ساعت قبلش توکا ازم خواست ببینمش.

اون چیزی و ازم خواست که قبولش واسه خودم از مرگ هم وحشتناک تر بود.توکا میگفت طاها فقط به عشق من داره نفس میکشه ولی من چطور میتونستم قبول کنم وقتی که تو رو..

چشماشو بست.

_من قبول نکردم ولی همون شب توی رستوران توکا بهم اس داد که طاها فهمیده من یه خواستگاره دیگه دارم حالش بد شده و تو بیمارستان بستری شده.نمیدونم میتونی حال اون لحظه منو درک کنی یا نه.من بین دل و وجدانم گیر افتاده بودم.اگه اون پسر چیزیش میشد من تا عمر داشتم خودم و نمیبخشیدم که چرا کمکش نکردم.

امیر پوزخندی زد و گفت_انتظار داری باور کنم..

_اره ..اره باید باور کنی.امیر باورم کن.من مجبور شدم تنهات بذارم چون حداقلش این بود که میدونستم زنده ای..سالمی.ولی طاها چی..اون فقط 6 ماه امید به زنده موندنش بود.بیماریش پیشرفت کرده بود.امیر..من..نمیخواستم ولی مجبور شدم.

سرش و اروم تکون داد و گفت_مسخرست..خیلی مسخرست.

تکیه داده بود به دیوار.یه پاشو رو زمین کشیده بود و اون یکی و تو شکمش جمع کرده بود.

منم همونجور که رو زمین نشسته بودم چهار چنگولی رفتم سمتش و با کمترین فاصله روبروش نشستم.

romangram.com | @romangram_com