#غم_نبودنت_پارت_117


امیر علی_این همه اصرار واسه چیه؟

بغضم ترکید و داد زدم_لعنتی من دوستت دارم..

میدونم نباید گریه میکردم ولی اومدن اشکام دست من نبود.اروم قطره های پایین اومده از چشمامو پاک کردم.نمیدونستم چی شد که اون حرف و زدم.

دستای امیر مشت شده بودن و نفساش تند و عصبی..

امیر علی_جا واسه اعتماد هم نذاشی..نمیتونم غزل.

و مثل یه باد خنک پاییزی اروم از کنارم رد شد و من فقط تونستم چشمامو ببندم..

افسون_حق داره.

_یعنی چی حق داره؟همون قدر که من تو این سالها تنهایی و سختی کشیدم اونم کشیده.یه جور حرف میزنی انگار من اینجا هر روز با یکی خوش بودم.

افسون خونسرد بود و با لحن اروم و مجاب کننده ای گفت_بحث این نیست که عزیزم.ببین منو..امیر علی پسر خیلی خیلی مغرور و غدیه.اینو خودت میدونی و البته پشت این چهره خشن یه قلب خیلی مهربون و رمانتیک و احساساتی خوابیده.اون تمام این سالها رو به عشق تو زندگی کرده با فکر اینکه تو هم دوسش داری و علاقه ای بینتونه..چرا؟چون تو هم با رفتارای خیلی واضحت بهش نشون دادی که عشقی نسبت بهش داری.اون تمام این سالها به این فکر کرده که این علاقه دوطرفست اون وقت شبی که با علاقه تمام از احساسش بهت میگه و ازت خواستگاری میکنه تو بهش جواب رد میدی و از علاقت به مرد دیگه ای حرف میزنی..وای غزل حتی فکرشم واسه یه مرد وحشتناکه..حالا بازم که تو این چهار سال چی شده و امیر چکار کرده که انقد داغون شده رو من بی خبرم ولی همین یه اشتباه تو میدونی چی به سرش اورد..ناراحت نشو ولی تو هم خیلی مقصری..اینکه ازش مخفی کردی..چرا همون اول رک و پوست کنده بهش نگفتی واسه خاطر جون یه نفر داری از خود گذشتگی میکنی؟دیگه اینکه امیر منتظرت میموند یا نه مردونگی خودشو نشون میداد..حداقلش این بود که ازت انقدر کینه به دل نمیگرفت که حتی نخواد به حرفات گوش بده یا نسبت بهت بی اعتماد باشه..

یه نفس عمیق کشیدم.حرفاشو قبول داشتم ولی وقتی یاد سختیایی که خودم کشیدم تنهاییام..طاها بیماریش رفتنش نبود امیر واسه دلگرمیم این چهار سال انتظار میفتم میفهمم که اونم بی تقصیر نیست.

اون حتی از من توضیح هم نخواست.نذاشت حرف بزنم.حتی نموند که ببینه تهش چی میشه..رفت.

افسون اومد جلو پام زانو زد و دستامو گرفت و گفت_میدونم تو دلت چی میگذره.هردوتون اشتباه کردین و نمیخواید قبول کنید و طرف مقابلتون و ببخشید.غزل تو یه دختری با احساسات لطیف یه دختر که سریع میبخشه با یه نگاه با یه جمله با یه صدا ولی اون مرده.غرور مرد تا زن زمین تا اسمون فرقشونه..

سرش و انداخت پایین و اروم گفت_اناهیتا میگه امیری که میبینید چیزی نیست که چهار سال پیش رفت.از دوباره زنده شده..

نمیفهمیدم مگه چی به روزش اومده که الان همه از عذابش حرف میزنن؟خب اونا هم اینجا نبودن تا درد منو بفهمن...

_افسون..همه اینا درست.بابا من غرورمو براش خرد کردم.تو چشماش زل زدم و گفتم دوسش دارم.اما چی جوابمو داد..یه پوزخند مسخره.این امیر امیر علیه من نیست.انگار قلبش از سنگ شده.اون موقع نگاهش میکردم لبخند که میزدم چشماش ستاره بارون میشد ولی الان نگاهمو مسخره میکنه..شده یه مرد سرد و بی احساس.

افسون_قبلا هم بهت گفتم بازم میگم..شرایط امیر میزون نیست.تو باید خوشحالم باشی که فهمیدی چیزی بین اونو مانا نیست و تعهدی به هم ندارن.اینجوری راحت تر میتونی بهش نزدیک بشی..این رفتاراشون هم که میبینی احتمالا حاصل این چهار سال ارتباط نزدیک و فرهنگ اونجاست.

کلافه از روی صندلی اتاقم بلند شدم و گفتم_همون یه بار خواستم بهش نزدیک بشم بسه..دیگه حاضر نیستم بشکنم واسه اون پسر خودخواه..

ولی همون موقع صدای امیر تو سرم اکو انداخت((زدی شکوندی اون غرور لامصبمو..داغونم کردی..))

کلافه چنگ کشیدم تو موهای بلندم.کی تموم میشه این فکر و خیالا..

خسته شدم.بابا منم دلم ارامش میخواد.یه زندگی اروم کنار کسی که دوسش دارم.

_بابا میگه دیگه خسته شدم.باید ازدواج کنی.میگه من افتاب لبه بومم معلوم نیست تا کی زنده باشم که تو رو سروسامون بدم.تو هم با این روحیه حساسی که داری مطمئنم از پس خودت بر نمیایی.

قطره های اشک چکیده روی گونمو با دست پاک کردم.

برگشتم و رو به افسون که با اخم و چهره غمگینی نگاهش به گلای روی قالی بود گفتم_چکار کنم افسون؟

سرش و اورد بالا و گفت_نگران نباش..من با فراز صحبت میکنم که با بابا جون حرف بزنه..تو هم سعی کن یکم کوتاه بیای..چیزی نمیشه.

ولی ته دلم یه نگرانی رو حس میکردم..یه دلشوره.

_نه الهام این یقه به درد این لباس نمیخوره.استیناشو ببین..اصلا هماهنگی نداره..

الهام_ولی به نظر من یه مد جدید میشه..

_هر جدیدی که قشنگ نیست.بده طرحشو درست کنن.اینجوری بهتره.

romangram.com | @romangram_com