#غم_نبودنت_پارت_110
_چیزی شده اقای رسولی؟
کسری_میشه بگی کسری؟
یه اخم کمرنگ کردم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم_حاج اقا فاکتور هم دادن بهتون؟
کارگرا اومدن و کسری ردشون کرد رفتن و من تازه نگاهم به ماشین خودش افتاد.
کسری_میتونم ازت دعوت کنم واسه یه فنجون قهوه؟
نگاهش کردم همراه یه پوزخند.
_اونوقت انتظار نداری که من قبول کنم؟
کسری_من قصد بدی ندارم.خودتون در جریان هستین.
_اقا کسری هم من در جریانم هم شما.جواب من به پدرتون منفی بود.خواهش میکنم دیگه تکرارش نکنید چون مجبور میشم این همکاری و تمومش کنم.
خواستم برم که اومد جلو راهم ایستاد و گفت_فقط یه فرصت.
_اقاکسری..
کسری_غزل خواهش میکنم..
امیر علی_خانم عابدینی؟
سریع برگشتم عقب.امیر علی ایستاده بود و اخم کرده به فاصله کم بین منو کسری نگاه میکرد..هول شدم.
_من..چیزه سلام.
امیر علی_مامان کارشون تموم شده؟
_ن..نمیدونم.شاید
امیر علی یه نگاه به کسری انداخت و بی حرف از بین منو کسری راه باز کرد و رفت تو .
چشمام میخ رفتنش شده بود.یعنی اصلا براش مهم نبود این پسره کیه و پیش من چکار میکنه؟
کسری_چیزی شده..حالت خوبه غزل؟
عصبانی شدم.
_میشه انقد غزل غزل نکنی؟
از کنارش رد شدم که دوباره برگشتم و گفتم_دیگه سرراه من سبز نشو..جناب رسولی.
و رفتم تو ودر و محکم کوبیدمش به هم.عوضی..عوضی.
داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم امیر علی کنار حیاط پیش درختا ایستاده و یه دستش به دیوار تکیه زده و یه دستش به گیج گاهشه و ماساژش میده.چی شده؟
به ارومی رفتم کنارش و گفتم_امیر علی؟
برگشت و نگاهم کرد.چشماش سرخ بودن و گوشه پلک چپش میپرید..
-حالت خوبه؟
romangram.com | @romangram_com