#غم_نبودنت_پارت_109
نفسمو فوت کردم بیرون.کلافه شدم خدا..
لباسامو مرتب کردم.شلوار دمپا قهوه ای سوخته و شال همرنگش .مانتو تنگ و خیلی کوتاه نخودی و کفش پاشنه بلند و ساده نخودی..عطرم و تجدید کردم و لبای رژ خوردمو بهم مالیدم..
با طما نینه و اعتماد به نفس و قدمای محکم رفتم تو سالن.
اناهیتا و مانا و دوتا از خانمای فامیلشون و اعظم جون اومده بودن.باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و تو انتخاب لباس کمکشون کردم.اخر هفته عروسیه اناهیتا بود.
وقتی مشغول پرو لباسا بودن افسون اومد تو سالن.
اروم بهش گفتم_کو امیر پس؟
افسون_نمیدونم..اومد تو شاید خسته شده رفته..
اه..بخشکی شانس.حوصله نداشتم فکر میکردم امیر هم باشه.
فرشته اومد داخل و گفت_غزل خانم..اقای رسولی پارچه ها رو اورده..
اه ..کی حوصله اینو داره؟
_افسون..پاشو برو.
افسون_به من ربطی نداره..خودت برو.
افسون_برو دیگه.
افسون_خب به من چه..با تو کار داره.الان من برم منو میفرسته تو.
_توکا کجاست؟
افسون بی خیال گفت_پای چرخه..
عصبی یه بیشوور زیر لبی به هر جفتشون دادم و از سالن زدم بیرون.صدای کفشای پاشنه بلندم رو اعصابم بود.
در حیاط و باز کردم.کسری جلوی در ایستاده بود.اوهوو..چه تیپی زده پسر حاجی.جین ابی و بلوز مردونه و اندامی ابی و کالجای مشکی.ته ریش داشت و موهاش هم انگار تازه از ارایشگاه اومده باشه.
_سلام اقای رسولی.
با لبخند اومد جلو گفت_سلام غزل خانم..خسته نباشید.
یه مشت بخوابونم زیر فکش ها.پرو شده..غزل خانم.خودم و زدم به اون راه و نگاه به وانت سفید جلو در انداختم و گفتم_همشونو اوردین؟
و رفتم کنار وانت.
کسری_بله..دو مدل جدید هم هست که اگه خوشتون اومد بگم واستون چند قواره بیارن.
مشغول دیدن پارچه ها ی جدید بودم و دوتا کارگر داشتن پارچه ها رو میبردن تو حیاط مزون.
کسری_خوشتون اومد؟
_بله..قشنگن.
سرم و اوردم بالا و گفتم_راستی حساب ما..
که دیدم کسری زل زده به من با یه لبخند محجوبانه و قشنگ.
romangram.com | @romangram_com