#قلب_های_شیشه_ای_پارت_155

- نه خواهش میکنم. کسی پیش ماهان هست؟

- آره .پرستار داره.

- یعنی زمانیکه شما روستا هستین،پرستار ازش نگهداری میکنه. بیچاره ماهان.

- بهش عادت کرده .منم زود زود بهش سر میزنم. تابستونا هم که میاد روستا پیش من و مریم جون.

- خوب شد که امروز اوردینش بیرون. خودتون کم مشکل دارین جدیدا منم اضافه شدم.

- خودم خواستم پس مشکلی نیست.

مهندس سکوت کرد و بعد از سکوت حرفی زد که خنجر عمیقی توی قلبم فرو رفت… من خودم رو پیش مهندس چه جوری نشون داده بودم؟؟؟

امروز ماهان رو اوردم که ببینی .میخواستم تا حدودی با زندگیو شرایط من اشنا بشی.قبلا مامان مریم رو دیدی یه نفر سومی هم توی زندگی گذشته من بود که دوست دارم اونو ببینی.دنده رو جابه جا میکنه .سرم رو به شیشه کناریم تکیه دادم و به حرفاش گوش میدم…میخوام امشب فقط مهندس نیاکان حرف بزنه و من گوش بدم.

ادامه میده:میدونم اگه الان بخوای تصمیمت رو بگی جوابت مثبته.

به غرورم بر میخوره …با عصبانیت سرم رو بلند میکنم و دلخور نگاهش میکنم.

زیرچشمی نگاهم میکنه و با شوخی میگه:چیه؟ مهندس که هستم خوشتیپم که هستم دخترا سر و دست برام میشکونن.

پشت چشم نازک میکنم و میگم:سردیتون نکنه یه وقت؟

قهقهه ای میزنه و بعد چند دقیقه میگه:شوخی کردم ناراحت نشین.حقیقت اینه که شما بجز هدفتون به هیچی فکر نمی کنین.جوابتون مثبته چون میدونید تنها کسی که توی این موقعیت میتونه کمکتون کنه فقط منم.

حرفاش حقیقت محض بودمن نظرم مثبت بود فقط بخاطر هدفم…اصلا مهندس رو در نظر گرفته بودم؟…مطمین بودم که اگه مهندس کمی از خودش بگه فورا قبول میکنم.


romangram.com | @romangram_com