#قلب_های_شیشه_ای_پارت_154

قبل از اینکه چیزی بگم مهندس گفت: میشه این رنگش رو برداری. فکر کنم قشنگ تر باشه. بهتره از سیاه دل بکنی.

از لحن خودمونیش جا خوردم …نگاهی به رنگ پیشنهادی مهندس انداختم… کرم شکلاتی بود … خیلی قشنگ بود … مطمئنا اگه سپیده اون سالها بودم اینو برمیداشتم ولی الان … تنها رنگ مونده برام تماما کدر بودن . میخواستم درخواستش رو رد کنم که گفت: شک به دلت راه نده این بهتره.

دختر فروشنده: همسرتون راست میگن. این رنگ بیشتر بهتون میاد.

از حرف دختر خجالت کشیدم ،با توجه به پیشنهاد صبح دکتر و اشتباه دختر حرفی برام نیومد… اشتباه برداشت کرده بود و من چیزی برای گفتن نداشت… فقط اروم گفتم: همین رو برمیدارم.

دختر: همسرتون خیلی خوش سلیقه است. بافتی که انتخاب کردین حرف نداره.اگه با اب ولرم بشورین هیچ اتفاقی براش نمی افته.

چه دختر پر حرفی بود… اخه خوش سلیقگی همسر من چه ربطی به اون میتونست داشته باشه… دلم میخواست بگم کارت رو بکن ولی خوب کارش همین بود دیگه ؟… باید کلی روی مخ مشتری هاش میرفت تا جنسش رو بفروشه… مانتو رو به صندوقدار داد… کارتم رو در آوردم که حساب کنم که مهندس پیش قدم شد و گفت: چقدر میشه؟

فروشنده قیمت رو گفت… مهندس دست توی جیبش کرد که گفتم: خودم حساب میکنم. شما اجازه بدین.

مهندس با اخم گفت: شما برید پیش ماهان من الان میام.

درست نبود بیشتر از این اصرار کنم … از مغازه زدم بیرون و رفتم پیش ماهان… سفارش ها اماده شده بود… به ماهان اشاره کردم که شروع کن … گفت: میمونم تا بابا بیاد.

با این همه علاقه بینشون ، آیا ماهان میدونست که مهندس پدرش نیست؟

مهندس اومد و این شام سه نفره در کمال ارامش خیلی بهم چسبید… روحیه تازه ای گرفته بودم … مهندس برای ماهان و من توی لیوان نوشابه میریخت… این همه توجه نامحسوس برام زیبا بود… مهندس زمانیکه توی روستا بود پوشش و حتی رفتارش در حد مردم روستا بود و امروز با دیدنش توی شهر ، به این نتیجه رسیدم که واقعا میدونه که کجا چه برخورد و پوششی درسته… توی روستا از لباسهای مارک خبری نبود… دوست نداشت فخر بفروشه … برخوردش نسبت به شرایط زندگیش بود… همه این رفتارهای مهندس بود که در مجموع میتونستم بگم ادم خوبیه…

ماهان توی ماشین از خستگی خوابش برده بود … مهندس جلوی ویلای شیکی نگه داشت … در حیاط رو با کلید باز کرد و گفت: بفرمایید تو.

- نه ممنون. منتظر میمونم. بعدا وقت زیاد هست مزاحمتون میشم.

ماهان رو بغل کرد و برد توی خونه حدود یه ربع بعد برگشت … سوار ماشین شد و گفت: شرمنده معطل شدید.


romangram.com | @romangram_com