#قلب_های_شیشه_ای_پارت_142
- سلام من توی کوچه هستم ولی نمی دونم کدوم خونه شماست.
- توی کوچه سه تا خونه بیشتر نیست . خونه بی بی اخرین خونه است. درم قهوه ایه. من الان میام جلوی در.
باشه ای میگه و قطع میکنه… چادر گل دار بی بی رو سر میکنم و میرم و در رو باز میکنم… مهندس جلوی در ایستاده…
-دوباره سلام. بفرمایید خوش اومدین.
- مزاحم خانواده که نیستم؟
اسم خانواده که میاد کمی بهم میریزم ولی به خودم مسلط میشم و میگم: کسی اینجا نیست. تنهام.
کمی عقب میرم تا مهندس بیاد داخل… همسایه بی بی ، اکرم خانم میاد بیرون و سلام میکنه… نوع نگاهش رو دوست ندارم… نمی دونم چطور به خودش اجازه قضاوت میده… سلامش رو جواب میدم و میگم: بفرمایید.
- ممنون دخترم.
خداحافظی با عجله ای میکنم و میام تو و در رو می بندم و با اخم غر غر میکنم و میگم: نمی دونم چرا مردم انقدر فضول شدن. توی کار همه سر میکشن. مطمئنم فهمیده یکی اومد خونه بی بی. میخواد ببینه چه خبره.
تازه یاد مهندس میفتم… اروم میزنم توی صورتم و میگم: ببخشید حواسم به شما نبود. بفرمایید داخل.
مهندس جور خاصی با لبخند نگاهم میکنه و میگه: اختیار دارین شما بفرمایید.
با اجازه ای میگم و قبل مهندس میرم داخل… مهندس میاد تو و در رو می بنده و میگه: مگه کسی اینجا زندگی نمی کنه؟
چادرم رو در میارم و روی جالباسی آویزون میکنم و میگم: بعد مرگ بی بی هیچ کس نیومد اینجا. بی بی اینجا رو به من داده.
اهانی میگه و کتش رو در میاره …
romangram.com | @romangram_com