#قلب_های_شیشه_ای_پارت_138
سیدا نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: اونوقت بدرد عمه ات میخوره.
اخ بلندی گفتم و به سیدا گفتم: نمی گم عمم رو هم دوست دارم اخرین بارت باشه.
از صدای جیغ من ، مهندس از توی ایینه نگاهی بهم انداخت و دامون برگشت و گفت چی شده؟
از جیغ بلندی که زده بودم خجالت کشیدم… بازوم رو مالیدم و نگاهم رو به اخمای در هم رفته مهندس دادم… گفتم: چیزی نیست.
سیدا خندید و گفت: فضولی کرد منم نیشگونش گرفتم.
دامون لبخندی به شیطنت سیدا زد و برگشت… چقدر با علاقه به هم نگاه میکردن… عشق بینشون رو دوست داشتم… مهندس با اخم رانندگی میکرد…
سیدا : نوبت منم میرسه. اونوقت میدونم چطور تلافی کنم.
منتظرمی گفتم و سیدا با حرص برگشت طرف شیشه و به بیرون خیره شد… خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: ناراحت نشو. من فقط حدس میزنم بخاطر همین گفتم بعد از سونو بهت میگم.
دامون: چی اروم پچ پچ میکنین سیدا خانم؟
سیدا: خانم دکتر میگه میدونه که بچمون چیه.
مهندس از توی اینه نگاهی انداخت و اروم گفت : واقعا؟
- نه سیدا شوخی منو جدی میگیره . من فقط حدس میزنم دو قلو داشته باشم . یه دختر و یه پسر.
سیدا با خوشحالی گفت: از کجا میدونی؟
دامون: خدا از زبونت بشنوه خانم دکتر. من که از خدا میخوام.
romangram.com | @romangram_com