#قلب_های_شیشه_ای_پارت_136

- اوایل اره ولی الان همه چیز خوبه.

امینی: من چهارساله اومدم اینجا . خدایی مردم خونگرمی داره فقط یکم بدقلقن . اگه باهات راه بیان تا پای جون باهاتن.همین دامون خودمون بخدا در حق من برادری کرده.

سری به نشونه تایید حرفاش تکون میدم … چند دقیقه ای سکوت برقرار میشه که امینی میگه: شما از قبل با مهندس اشنا بودین؟

از سوالش تعجب میکنم میگم: نه چطور؟

- اخه از روزی که اومدین خیلی پیگیر کار شما بود .

اخمی میکنم و میگم: شاید بخاطر سفارش یکی از اشنا ها بوده همین.

اهانی میگه و من نگاهم به دامون میفته که با اخم به صحبت های ما گوش میده… امینی جز اون دسته از افراده که زیادی تو کار بقیه ریز میشه و من اصلا از این اخلاق خوشم نمیاد… اخم دامون هم نشون میده از حرفای امینی خوشش نیومده…

سعی میکنم دیگه با این مرد همکلام نشم… چشمم رو می بندم تا هم کمی اروم بشم هم از همصحبتی با امینی نجات پیدا کنم… جلوی درمونگاه ماشین می ایسته و من از دامون تشکر میکنم و میرم توی خونه… امروز کلا خیلی خسته شدم… نمی دونستم که تصمیم مهندس چیه؟… ته دلم دوست داشتم که مهندس همراهیم کنه … گوشیم رو برداشتم و چند بار شماره مهندس رو اوردم ولی هر بار از زنگ زدن پشیمون شدم… روی تخت دراز کشیده بودم و میخواستم بخوابم که صدای پیام رسان گوشیم بلند شد… به گوشی توی دستم و پیامی که از مهندس اومده نگاه میندازم…

- سلام. فردا ساعت یازده منتظرم باشین. میام که بریم تهران. امیدوارم اینبار مشکلی پیش نیاد تا شرمنده شما نشم.

از خودم و افکارم خجالت میکشم… این مرد دقیقا میدونست توی فکر من چی میگذره … براش نوشتم…

- بابت رفتار شبم معذرت میخوام. فکر میکردم فراموش کردید .

- من هیچ وقت قولی که میدم رو فراموش نمی کنم .

ممنونی براش نوشتم در حالیکه داشتم از خوشحالی پرواز میکردم… من یه قدم داشتم به خواسته ام نزدیک می شدم … باید کمی توی رفتارم با مهندس تجدید نظر میکردم … شاید با رفتن به تهران همراه مهندس میتونستم کمی درمورد مهندس و گذشته بدونم… نمی خوام فقط اون کسی باشه که به من کمک میکنه… منم میخوام غم توی چشماش رو محو کنم و هر کاری از دستم بربیاد براش انجام میدم… چهره زن توی عکس توی خاطرم میاد… دقیق که فکر میکنم یادم میاد که روز اولی که به خونه مهندس رفتم بتول گفته بود که خواهر مهندسه… شاید ماهان پسر خواهر مهندس باشه… این سئوال ها مدام توی ذهنم چرخ میخورد ولی من جوابی براشون نداشتم… تنها گره گشای این معما خود مهندس بود چون میدونستم نه سیدا و نه هیچ کس دیگه نمی تونه به پرسش های ذهنم پاسخ بده.

مهندس طبق وعده ای که داده بود ساعت یازده جلوی درمونگاه بود… سوار ماشین شدم و سلام کردم… مهندس سلامم رو جواب داد … معطلیش رو که دیدم گفتم: مگه حرکت نمی کنید؟


romangram.com | @romangram_com