#قلب_های_شیشه_ای_پارت_128
به شکمش نگاه میکنه و میگه: نه دخترم خیلی هم خوب و خانمه.
میخندم و میگم: از کجا میدونی دختره؟
- حسم میگه.
- نمی خوای بری سونوگرافی؟
- نه با دامون قرار گذاشتیم که نریم. میخوام غافلگیر بشه. هرچی که باشه مهم نیست
هر دو باهم میگیم : فقط سالم باشه.
سیدا میخنده و خنده اش زندگی رو به من تزریق میکنه… دا گوشه آشپزخونه نشسته و چونه های ریز خمیر رو توی سینی می چینه… همه یک اندازه و گرد…
- میخواستم یکم از نونتون بردارم گفتم بی اجازه درست نیست.
سیدا میزنه توی صورتش و میگه: خدا مرگم بده این چه حرفیه .
یکی از نون ها رو به دستم میده ومیگه: بفرمایید. هر چند تا که میخواین میدم ببرین.
- نه مرسی همین کافیه. چون تازه است بوش ادم رو به هوس میندازه.
- نوش جان.
روی شعله گاز یک سینی خمیده گذاشتن که سیدا میگه اسمش تاوه است… دا خمیر رو پهن میکنه و با یه چوب بلند و باریک که اسمش تیر هست نون رو روی تاوه پهن میکنه… نون به خاطر ضخامت کمش برشته میشه و موندگاریش زیاده… هرموقع که بخوان استفاده بکنن. کمی آب به نون میزنن و میخورن…
کمی از نون رو توی دهنم میزارم و میگم: راستی سیدا جان. یه نامه آوردم که اگه میشه اقا دامون امروز برام پستش کنه. میخوام چند روزی برم تهران
romangram.com | @romangram_com