#قلب_های_شیشه_ای_پارت_115
عصبی میشم..پاهام بی حس شدن… اینم یه خصلت بدم بود که بخاطر ضعفی که داشتم وقتی عصبی میشدم اختیار پاهام رو از دست میدادم… روی زانو می افتم روی زمین… آوش میاد جلو تا بلندم کنه… دستمرو می گیرم جلوش به معنی اینکه نیاد جلو… اشکم راه باز کرده دوباره… غرورم خرد شده…. چند تای دیگه از دخترا میان تا کمکم کنن ولی جیغ میزنم و میگم: برید عقب نزدیک نشید.
همه برای بلند کردنم پیش قدم شدن جز خواهرم… جز کسی که همه چیزم رو می خواستم بهش بدم حتی جونم رو… همه اینا میدونستن که منو و آوش باهمیم… همه میدونستن که آوش داره فریبم میده … اگه غیر از این بود چرا توی جشن آوش و جاویدان شرکت کردن… چرا کسی چیزی به من نگفت؟… از همشون متنفرم از این آدم های بید صفت متظاهر متنفرم… صدای مجید رو میشنوم که داره با آوش بحث میکنه… صداش میزنم … مجید با دیدنم میدوه طرفم و میگه: همینو میخواستی؟
بیشتر از این طاقت ندارم… میگم: تورو خدا منو از این جا ببر مجید. منو ببر.
با خاموش شدن ماشین ،چشمم رو باز میکنم … مهندس از ماشین پیاده میشه… به ماشین تکیه داده… نیمرخش رو می بینم … اخم چهره اش رو گرفته کرده وداره به روبروش نگاه میکنه… حتما داره به من فکر می کنه… کار درستی کردم که براش حرف زدم یا نه؟ نیاز داشتم که یه نفر کمکم کنه و خدا مهندس رو سر راهم قرارداد… بعد از چند دقیقه میاد سمت من و در رو باز میکنه و میگه: پیاده نمی شید؟رسیدیم.
تازه متوجه اطراف میشم دقیق که نگاه میکنم می بینم جلوی خونه مهندس هستیم… با اعتراض میگم: چرا این جا اومدیم؟
محکم میگه: چون نمی تونم بذارم با این حالتون تنها باشین.
- اما آخه.
- امانداره . پیاده شید.
در حیاط رو باز میکنه … کیفم رو بر میدارم و از ماشین پیاده میشم…تازه یادم میاد که همه چیزو برای مهندس تعریف کردم… روی دیدنش رو ندارم… نمیدونم چه فکری راجع به من میکنه… سرم رو میندازم پایین ، از این اخلاق متنفرم ازاین همه ضعف متنفرم الان حس میکنم شدم همون دختر بیست ساله… روی بالا اوردن سرمرو ندارم… از قضاوت دیگران از مواخذه شدن واهمه دارم… به سمت در میرم که مهندسمیگه: چرا سرتون رو انداختین پایین؟ میخورین زمین.
سرم رو بالا میارم… پوزخند عجیبی روی لب داره… تا بحال پوزخندش رودیده بودم؟…. ذهنم دنبال چرای پوزخند میگرده… یعنی بخاطر حماقتم تحقیرم میکنه؟عصبانی میشم و بدون حرف پشت سرش میرم داخل… ماشین رو داخل نمیاره… می ایستم و به اتاق مریم جون نگاه میکنم…چراغش خاموشه… دوبار اومدم این جا و هر دو بار نیمه های شب بوده اونم با حال خیلی بد… باید از مریم جون عذرخواهی کنم …
مهندس: نمیاید داخل چرا ایستادین؟
از دستش دلخورم انتظار چنین واکنشی رو ازش نداشتم… انگار اونم دلخوره ولی برای چی؟ … میرم داخل … بتول خانم توی هال بیدار نشسته با دیدن ما میاد سمتمون و میگه: سلام. کجایید اقای مهندس؟ تا حالا منتظرشما بودم. حال مادرتون اصلا خوب نیست . روی گوشیتون هم زنگ میزدم در دسترس نبودین.
مهندس با نگرانی میگه: الان کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟
بتول خانم میره سمت اتاق و میگه: توی اتاق خودشه.
romangram.com | @romangram_com