#قلب_های_شیشه_ای_پارت_106

- چقدر خوب. بریم توی درمونگاه پیش گلبهار؟ الان تنها نشسته. بعدم برام از مدرسه بگو. باشه؟

سری تکون داد و دستم رو دراز کردم … دستش رو توی دستم گذاشت و با هم وارد درمونگاه شدیم… گلبهار به نقطه ای خیره شده بود و فکر میکرد… دختر بیچاره ، معلوم نیست چه مشکلی داشت؟ صادق که به نظر نمیرسید برادرشون باشه؟

علی دوید و کنار گلبهار نشست … گلبهار توی بغل گرفتش و آروم زیر گوشش چیزی گفت … متوجه شدم که داره به زبون محلی خودشون آرومش میکنه… نمی دونستم تا اومدن مهندس با این دو تا بچه دلشکسته چطور برخورد کنم….

- علی اقا چندروزه مدرسه میری؟

کمی روی صندلی جابه جا شد و رفت عقب تا بتونه درست بشینه و گفت: یه هفته است خانم دکتر. امروزم میخواستم برم که نشد.

از لحن همراه با حسرتش دلم میگره و میگم: اشکال نداره. یه روزی که مشکلی نداره. بجاش من الان یه برگه با خودکار بهت میدم چیزایی که یاد گرفتی رو برام بنویسی.

علی نگاهی به گلبهار انداخت و گلبهار سرش رو به نشونه تایید تکون داد… رفتم و دو تا برگه آچار و خودکار آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم: بیا علی آقا ، بیا این جا بشین و بنویس تا من ببینم چیا یاد گرفتی؟

علی از صندلی پرید پایین و اومد روی صندلی پشت میز نشست و مشغول شد… به خطوطی که میکشید نگاهی انداختم و بعد رفتم کنار گلبهار نشستم و گفتم: خوب الان برام تعریف کن عزیزم.

گلبهار که چشمه اشکش هنوز خشک نشده میگه: من و صادق با هم نامزدیم. از بچگی همدیگه رو میخواستیم و الان چند ماهی میشه که عقد کردیم.قرار بود تا قبل از محرم عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون . این مدت هیچ مشکلی نداشتیم تا اینکه بابام با مش یدالله پدر صادق سر آب دعواشون شد. بابا میگفت باید نامزدی رو بهم بزنیم ولی مامان سعی میکرد منصرفش کنه . بابا هم گفت چند ماه عروسی رو عقب میندازیم. به مردونگیش بر میخورد اگه رو حرفش کسی حرف میاورد همین قدرم که کوتاه اومده بود خیلی بود. صادق بخاطر ما چیزی نگفت حتی با مش یدالله صحبت کرد تا کوتاه بیاد تا موضوع بیشتر کش پیدا نکنه . صادق خونه نقلی کوچیکی با دستای خودش ساخته. کم کم میرفتیم شهر و براش خرید میکنیم. چند روز پیش صادق اومد و از مامان اجازه گرفت و با هم رفتیم شهرتا هم با مقدار پولی که دستش اومده بود وسیله بخریم هم برای مدرسه علی خرید کنیم. بابا اونروز چیزی نفهمید ولی امروز صبح علی از دهنش دراومد و به بابا گفت که من و صادق براش از شهر خرید کردیم. بابا همیشه حرفشو با زور و کتک میزنه اینبارم اومد طرف من که کتکم بزنه که مامان مانعش شد . میگفت باید نامزدی رو بهم بزنیم. میگفت به چه جراتی با صادق رفتم . حرفایی هم زد که من شرمم میشه بگم. این وسط مامان بیچارم پاسوز شد.

اشکاش دوباره شدت میگیره… بلند میشم و میرم و یه بسته دستمال کاغذی میارم و طرفش میگیرم و میگم: اشکاتو پاک کن. همه چیز درست میشه. مگه ندیدی مهندس گفت با بابات حرف میزنه؟ بهش اعتماد کن.

چشمکی بهش میزنم و میگم: من یه بار بهش اعتماد کردم بد ندیدم.

گلبهار وسط گریه میخنده و کمی خیالش راحت میشه… علی نگاه از برگه میگیره و وقتی گلبهار و با چشمای اشکی میبینه … میدوه و میاد و خودش رو توی بغل گلبهار میندازه و میگه: دیگه گریه نکن آبجی. من خیلی بدم نباید میگفتم تو برام کیف و وسایلمو خریدی. نفهمیدم آبجی.

به گلوله های اشکی از چشمای این طفل معصوم میاد پایین نگاه میکنم… دلم براش کباب میشه… گلبهار اشکای روی صورت علی رو پاک میکنه و میگه: تو کار خوبی کردی بابا خودش از چیز دیگه ای ناراحت بود. نگاه منم میخندم دیگه گریه نکن.

- علی اقا من ندیدم چی نوشتی؟ میاری ببینم؟


romangram.com | @romangram_com