#گریان_تر_از_گریان_پارت_57

توی این سه هفته که از رفتن ایدا و برگشت من به حالت چندین سال پیش که مادروپدرم رو از دست دادم میگذره از چندین بیمارستان معروف برام دعوتنامه ی کار اومده بود ولی من بدون اینکه حتی بازشون کنم ردشون کردم.

وقتی انگیزه نداشتم به پول و کار هم نیازی نبود.سه هفته ی تمامه که از داخل اتاقم بیرون نرفتم.چند ضربه به در اتاق خورد و بعد از اون مهرسا واردشد.

با چهارسال پیشش خیلی فرق میکرد.بزرگتر و خانومتر شده بود.الان درست یازده سال داشت.

چشای عسلیش به مارال رفته بود.مهرسا لبخندی زد و گفت:خاله میخوام یه خبر بهت بدم_چه خبری خاله جون؟_اینکه همین الان تصمیم گرفتم دعوت شما رو به بیرون قبول کنم.

لبخندی زدمو گفتم:کدوم دعوت؟_همون دعوتی که الان میخواین ازم بکنین دیگه_ای شیطون راستش خودمم میخواستم برم بیرون یه دوری بزنم برو حاضر شو با هم بریم_فقط لطفا سرراه اول منو یک ساعتی بذارین خونه ی اتنا دوستم که دفترمو کامل کنم بعد بیاین دنبالم تا با هم بریم صفا.

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.مهرسا رفت تا حاضر بشه منم یه تیپ کامل مشکی زدمو از اتاق خارج شدم.مارال با دیدنم لبخندی زد و داداش طاها گفت:فکر کنم اعتصاب غذا و حرف زدنو و توی اتاق حبس شدن به اتمام رسید.

عاشق این رفتارش بودم همیشه و در هرحال سعی میکرد با لبخنداش به ادم روحیه بده.

جواب حرف داداش رو با یه لبخند بیروح دادم و به همراه مهرسا از خونه خارج شدم.

romangram.com | @romangram_com