#گشت_ارشاد_پارت_46
سيگارشو از روي ميز برداشت و با فندک طلاييش که اسم صاحبش روش حکاکي شده بود روشن کرد و دودشو بيرون داد و سرشو به مبل تکيه داد
دوباره عصباني شد و بي خيال دنيا تلفن رو برداشت و به شهريار زنگ زد و ازش خواست که امشب بياد پيشش
شايسته به سمت خونه رفت و بعد سلام کوتاهي به مامان و حاجي که توي پذيرايي نشسته بود وارد اتاقش شد
امروز قرار بود که برن خونه ي اقاي صدرايي
اصلا راغب نبود ولي چاره اي نداشت مجبور بود دستور حاجي بود و لازم الجرا
يه نگاهي به لباساي توي کمد انداخت دلش ميخواست يه لباس ساده بپوشه هنوز از رويارويي با امير حسين يه کم احساس ترس و نگراني و خجالت رو با هم داشت
مانتو و شلوار رسمي مشکيشو پوشيد و شال مشکيشم روي سرش مرتب کرد چادرشو پوشيد و وارد پذيرايي شد همه حاظر بود و راه افتادن
بالاخره رسيدن يه خونه ي قديمي ساخت با يه حياط کوچيک که وسطش يه حوض خوشگل پر از اب بود
شايسته محو زيبايي و جدابيت اون خونه ي فسقلي و تو عين حال ساده شده بود
انگار تازه معني حرف مامانشو که ميگفت :صفا و صميميت تو اين جور خونه ها بيشترن ميفهميد ولي اين حس نابو اصلا توي خونه ي خودشون نداشت
بعد سلام و احوال پرسي با همه روي مبل نشستن
romangram.com | @romangram_com