#گشت_ارشاد_پارت_24

-نه عزيزم

نگاهش وسط سفره بي محبا توي نگاه امير گره خورد حالا امير با اخم اشکاري نگاهش ميکرد شايسته جا خورد فهميد که شناختتش ولي چاره اي نبود نبايد وا ميداد کي باورش ميشد شايسته نفيسي با اين خانواده همون دختري باشه که اون روز توي دربند ديده ؟به راحتي اب خوردن منکر ميشد؟اصلا مگه مدرکي داشت؟

بعد شام حاجي و اقاي صدرايي کلي راجبع به کار صحبت کردن و قرار شد اخر هفته ي اينده شام خونه ي اونا دعوت باشن

وقت رفتن زينب و شايسته خيلي با هم اخت شده بودن و شماره ي هم رو گرفتن تا ديداري با هم داشته باشن

شايسته روي تختش دراز کشيده بود و با خودش فکر ميکرد بايد از اين به بعد محتاطانه تر رفتار بکنه

بهراد خبر داده بود مهموني براي اينکه لو نره فردا ساعت 11ظهر تا 5 عصر برگزار ميشه

شايسته تمام وسايلاي مورد نظرشو برداشت و توي کيفش جا ساز کرد و جلوي دانشکده با بهراد قرار گذاشت

خاطره: شايسته جدي جدي ميخواي بري؟

-اره چه اشکالي داره مگه؟

سميه:ديوونه يه وقتي تله نباشه پسره بدبختت کنه بيچاره ميشي ها؟

-نه بابا شما ها هم نفوس بد نزنيد ميرم زود برميگردم اصلا ميدوني ميخوام تجربه کنم يکي از اين مهموني ها رو

romangram.com | @romangram_com