#گشت_ارشاد_پارت_20
ساعت حدود 6بود که به بهراد زنگ زد و خبر داد که نميتونه بياد
يه زير سارافوني مشکي بايه سارافون قلاب دوزي شده ي مشکي پوشيد
روسري ساتن مشکيشم لبناني بست
زنگ خونه هم زده شد صداي احوال پرسي ها بلند شد
وارد اشپزخونه شد و چايي ريخت و وارد جمه شد ولي سرجاش ميخکوب شد اصلا نميتونست تکون بخوره ...................
مات و مبهوت به اون نگاه خشن و مشکي هميشگي نگاه ميکرد
اب دهنشو به سختي قورت داد و با دستاي لرزون چايي رو تعارف کرد نگاه غريبه هنوز بهش جستجو گر بود
اروم کنار شکوفه نشست ولي لرزش دستاش دست خودش نبود اگه حرفي راجبع به اون روز ميزد بايد فاتحه ي خودمشو ميخوند
سرشو تا پايين ترين حد ممکن پايين انداخته بود تا چشمش بهش نيفته
حاجي:خوب اقاي صدارايي اين اقا پسرتون چند ساله ؟ چي کاره هستش؟ حالا
صدرايي:دست بوسه حاج اقا 25سالشه پليس اداره ي اگاهيه
romangram.com | @romangram_com