#گشت_ارشاد_پارت_118

امير:قبلا انقدر سر به زير نبوديد خانم نفيسي ؟

شايسته:منظورتونو متوجه نميشم

امير کلافه سري تکون داد و گفت:هيچي فقط من يه چيزي ازتون ميخوام و بس

شايسته با کنجکاوي نگاهش کرد و گفت:چي؟

امير تمام تلخي و دلخوريش رو تو صدا و نگاهش ريخت و با تحکم گفت:هر جور که ميخواي تو خونه ي من زندگي کن چون تو يه انساني و حق انتخاب داري ولي از همين الان بهت اخطار ميکنم خانم نفيسي من به هيچ عنوان نميتونم تو زندگيم خيانت رو تحمل کنم و اگه کوچکترين خطايي در اين مورد ازتون ببينم مطمئن باشيد اين امير حسين ي که الان با ارامش جلوتون نشسته نخواهم بود و به اتيش ميکشم همه چي روشايسته که ازلحن پر از نفرت امير به شدت بغض کرده بود گفت:مجبور نيستيد که با چنين بي اعتمادي با من ازدواج کنيد اقا من هرچي باشه هرزه نيستم

امير چشماشو تنگ کرد و صورتشو نزديک صورت شايسته اورد و گفت:اولا چرا مجبورم دوما يه بار ديگه راجبع به خودت اينجوري حرف بزني اون روي منم خواهي ديد پس مراقب حرف زدن و رفتارت باش

شايسته که مجذوب جدابيت و ابهت چشماش شده بود بي اختيار گفت:تو چرا مجبوري؟

امير نگاهشو به اسمون داد و نفسشو مثل اه بيرون داد و گفت :بماند

شايسته:پس منظورتون اينه ما بايد مثل دو تا غريبه با هم زندگي کنيم؟

{از حرف خودش خندش گرفت انقدر رمان همخونگي خونده بود حالا زندگي خودش هم داشت يه پا همخونه ميشد

امير اخمي به پيشونيش داد و گفت:نه خير خانم بنده و شما بعد از ازدواج به طور رسمي و قانوني زن و شوهر هستيم و مثل بچه ي ادم زندگيمون رو ميکنيم فکر همخونه بودن رو................از سرت بيرون کن

romangram.com | @romangram_com