#گشت_ارشاد_پارت_105


هرچي بيشتر فکر ميکرد کم تر به نتيجه ميرسيد تو فکرش بود که در اتاقش طبق معمول بدون در زدن باز شد و برق از سه فازش پريد

حاجي براق نگاهي بهش کرد و دستي به محاسنش کشيد و زير لب استغفاري کرد و روي صندلي کامپيوتر نشست

شايسته سر جاش مرتب نشست و سلام زير لبي گفت صد البته که جوابي نشنيد

و با خودش فکر کرد تو که انقدر دم از دينداري ميزني بايد بدوني سلام مستحبه و جوابش واجب

حاجي:نيمدم بهت سر بزنم يا فکر کني دلم برات تنگ شده يا گناه بزرگت که بعيد ميدونم خدا هم بخشيده باشه رو ببخشم

شايسته توي دلش با حرص گفت:شما ضامن خودت باش من خودم با خدا کنار ميام

حاجي:اخر هفته که اينا ميان خواستگاري بايد جوابت مثبت باشه بهتر از اين ادم ديگه پيدا نميشه اينم نميدونم چي تو سرش خورده ميخواد بياد تو رو بگيره

شايسته با حيرت نگاهش کرد رسما داشتن با گوشه و کنايه بهش ميفهموندن که ديگه تو اين خونه جايي نداره

ولي اخه مگه گناهش چي بود ؟اون همش 21 سالش بود چرا بايد با کسي ازدواج ميکرد که اونا ميگفتن

نميتونست ادعا کنه از امير متنفره چون اون واقعا پسره جذاب و همه چي تمومي بود


romangram.com | @romangram_com