#گشت_ارشاد_پارت_1


نزديک ميدون ونک بود اي بابا دوباره گشت گذاشته بودن که اعصابش بهم ريخت

دوباره شد شايسته نفيسي دختر کوچيک حاج اقا نفيسي معتمد محل و از تجار معروف بازار فرش فروش ها

پوزخند پليدانه اي زد و با خودش فکر کرد اگه الان حاج بابا تو اين لباس ميديدش حتما سکته هرو ميزد

يه مانتو تنگ و کوتاه ابي کاربني تنش بود با يه شال ابي

خودشو سريع به گوشه اي رسوند و چادرشو از توي کيفش در اورد و سرش کرد و شد همون شايسته ي نفيسي

نگاهش به همون نگاه خشن هميشگي افتاد که با اون لباس نظامي و اخم هميشگي کنار ماشين ون ايستاده بود

بدون توجه به اون چشمايي مشکي که انگار ميخواست از روي چهره تا ته ذهن ادمو بخونه گذشت و سوار بي ار تي شد و به طرف تجريش رفت

امروز با بهراد قرار داشت تازه دو هفته بود با هم دوست شده بودن پسر باحالي بود صد البته ميتونست پزشو به دوستاش بده

يه بي ام و کروک نوک مدادي زير پاش بود قيافشم هي بدک نبود

تجريش پياده شد چادرشو تا کرد و توي کيفش گذاشت رژلبشو تجديد کرد و به سمت هيوا رفت


romangram.com | @romangram_com