#گندم_پارت_67

همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن.هواعالی بودمش صفریکی دوساعت قبلش باغ روآبپاشی کرده بود وبوی خاک نمزده بلندشده بود وهوا تاریک شده بود وچراغای باغ روشن بود یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ ویه جایی رو دوتا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید وگفت:

-واقعا حیفه یه همچین جایی ازبین بره!

کامیاررفت کنارش واستادوگفت:

-ازاول تاریخ تاهمین الآن آدما به خاطر زمین وآب وخاکشون باهم دیگه جنگ کردن وکشتن وکشته شدن!

نگین-شمام میخواین همینکاروبکنین؟

کامیارفقط نگاهش کرد.

کتایون-داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم.

کامیاربهش خندید ورفت بغلش کرد ودست کشید به موهاش وگفت:

کتی!فکرمیکنی روچندتا ازاین درختا عکس قلب تیر خورده س.وروچندتاشون عکس دوتا قلب کنار هم؟

کتایون-ده تاداداش.

کامیاردوباره بهش خندید وگفت:

-نه بیشتر.

کتایون-بیست تا!

کامیاردوباره سرشو تکون داد.


romangram.com | @romangram_com