#گندم_پارت_38

کامیار-صبرکن وقتی بااین قلوه سنگ زدم سرتوشیکوندم می فهمی چراهمچین می کنم دوساعته منو نشوندی اونجاود لمو خوش کردی که چی؟که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی؟من تاسرترو نشکونم این جیگرم خنک نمی شه واستا

وگرنه بگیرمت زنده ت نمیذارم!

همونجور که می خندیدم ومی دوئیدم گفتم:

-سنگ روبذارتا واستم.

کامیار-واستا پدرسگ دیوونه خل شل وول!می گم واستا!

به خداداشت جدی می گفت انقدرازدستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بلایی سرم می آورد.

-کامیاربه جون تو یه اتفاق بدی می افته ها!ازاین شوخیانکن!

کامیار-یه اتفاق بدمی افته؟بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم !واستا می گم!

می خندیدم ومی دوئیدم رسیدم وسط باغ که ازسروصدای ماآفرین ودلارام دوتا دخترای اون یکی عمه م پیداشون شد و همونطوری واستادن ومات به مادوتا نگاه کردن!زودرفتم طرفشون وواستادم!تاکامیاراونا رودیدسنگ روانداخت زمین

واونم واستاد وازهمونجا گفت:

-سامان جون بسه دیگه!خسته شدم.اصلا توبردی!

بعدآروم اومد جلو وتابه آفرین ودلارام رسید گفت:

-به به این غنچه های گل سرخ کی واشدن که من نفهمیدم؟!

هردوخندیدن وبهش سلام کردن.


romangram.com | @romangram_com