#گندم_پارت_31

-اِ...!هیس.

کامیار-چیه؟می ترسی صدامونو گندم خانم بشنوه؟

-چراداد میزنی پسر؟بیا بریم این ورتا بهت بگم.

کامیار-آفرین چشم اگه قراره راستش روبهم بگی هرجایی بخوای باهات می آم بیا بریم بیاپسرخوب وراستگوودرستکارو درست کردار وصادق که الحق به همون بابابزرگت رفتی!حاج ممصادق صداقت پیشه صدوق زاده مصدق نیای صدق کیا!

دوتایی باهم رفتیم بیست متراون طرف تر ورویه نیمکت نشستیم.کمی آروم شده بودم.کامیاردوتا سیگارازتوجیبش درآور د وروشن کرد ویکی شوداد به منو گفت:

-ببین!آروم آروم وشمرده هر اتفاقی که افتاده برام بگو هرچی جزئیات روبهتر بگی بارگناهات سبکتر می شه ووجدانت آسوده تر بگو پسرعموجان!بگوعزیزم!بگووخودت روخالی کن می دونم الآن چه حالی داری!تحت فشاری!بریز بیرون وخودتو راحت کن.

-گم شو!

کامیار-نمی خوای بگی؟

-چیزی نیس که بگم!

کامیار-ببین میدونی که من رواین چیزا حساسم تا نفهمم توکجابودی که انقدررنگ وروت پریده وهول شدی ولکن نیستم!

اگه با زبون خوش گفتی که هیچی اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محل!اونوقت گندش درمیآد ها!خودت مثل آدم همه روبرام بگو!

-به جون توکامیاراصلا دست خودم نبود!

کامیار-کاملا احساست رودرک می کنم منو شریک درد خودت بدون این کاراصلا دست خود آدم نیس!

-به جون تو اصلا نفهمیدم چی شد که اینکاروکردم!


romangram.com | @romangram_com