#گندم_پارت_3

خیلی م اصرار داشت که من وکامیار بادختر عمه هامون عروسی کنیم. سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و

مثلا هرکدوم تویکی از کارخونه های پدربزرگم ،پیش پدرامون کار می کردیم. البته اگه بخوام درست بگم،اگه کار می کردیم،هفته ا

ی دوسه روز بیشتر نبود!چون کامیار هر جوری که بوداززیرکار در می رفت ومنم که دنبالش بودم .تو این فامیل همه فکرمیکردن

که پدربزرگ ،مالش به جونش بسته س امااینطوری نبود.واقعادست خیرداشت وکمکهایی که میکرد همیشه ازطریق من وکامیاربود

وماازش خبرداشتیم!اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم!یه اخلاق بخصوصی داشت!کمترازخونش بیرون می اومد ووقتی م می

اومد فقط توباغ بود وبا باغبونا به باغ می رسید . هیچکسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه ش بشه !تنها من وکامیار بودیم که

اجازه داشتیم هروقت خواستیم بریم خونه ش!بقیه بایددرمیزدن.اگه جواب میداد می تونستن وارد بشن اگه نه که باید برمی گشتن ویه

وقت دیگه می اومدن!

خلاصه اون روز صبح،تورختخواب دراز کشیده بودم وداشتم گنجیشکا رونگاه می کردم که ازپشت پنجره صدای کامیارامد.))

-سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسروشیرین آمد

((زودچشمامو بستم که یعنی خوابم!حس کردم که اومده جلوپنجره واستاده وداره منونگاه می کنه!یه خرده صبرکردوبعدش گفت))

-آخیش!مثل فرشته های معصوم خوابیده!دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال،خداحافظ!

زودازجام پریدم وگفتم:اومدم!

کامیار-خواب بودی،هان؟


romangram.com | @romangram_com