#گندم_پارت_187
کامیار-مگه میشه؟
آقابزرگه-قدیم یه کارگر داشتیم اسمش فاطمه بود گندم رواون براشون آورد
کامیار-حالا اون فاطمه خانم کجاس؟
آقابزرگه-مرده بیچاره.
بعداقابزرگ برگشت طرف من وگفت:
-به توچی گفت گندم؟
-می گفت دیگه دنبالم نگردین!
آقابزرگه-خدایا این دیگه چه مصیبتی بود سرمون اومد؟
کامیار-درست میشه به امید خدا شماکه سرد وگرم چشیدین!
آقابزرگه-آدم که پیرمیشه بی طاقتم میشه وقتی ادم جوونه یه خاطره اززندگیش روکه می خواد مرورکنه شاید یه ساعت براش طول بکشه!اماهمین که ادم پیرشد تموم هفتاد هشتاد سال زندگی ش براش میشه مثل یه کارتون نیم ساعته!مثل این کارتوناچیه که نشون میدن؟پلنگ صورتی؟اون موش وگربه هه اسمشون چیه؟
-تام وجری آقابزرگ.
آقابزرگه-آهان،همون!
کامیار-اون کارتونا به درد نمی خورن!کارتون فقط یه کارتون!اونم کارتون سیندرلا!من ازبچگی فقط این کارتون رودوست داشتم ونگاه می کردم.
-آره،خیلی کارتون بااحساسیه!
romangram.com | @romangram_com