#گندم_پارت_180
کامیار-کورشه اون بابای هیزت که تابااون چشماش به آدم نگاه می کنه تن وبدن آدم می لرزه!
تااینو گفت بابای لیدادراتاق بغلی که دفترش بود واکرد وهمونجور که داشت می اومد بیرون گفت:
-صدای آشنا می آد!
کامیار-وای!دیوه اومد!بوی آدمیزاد شنیده!
اول کامیار وبعدشم من سلام کردیم که باخنده گفت:
-به به باد امد وبوی عنبرآورد.
کامیار-دست شما دردنکنه حالا باد اومد بوی...برآورد؟
پدرلیدا-اِاِاِ دورازجون!زبونم لال!منظورم اینه که بوی مشک اومد!چطوری شما؟چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بابا چطورن؟مامان،خواهرا؟
کامیار-خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون
پدرلیدا-کجایی شما؟چندوقته پیدات نیس!
کامیار-گرفتارم بجون شما!
پدرلیدا-خیر انشاله!گرفتاریت چیه؟
کامیار-هیچی!افتادم دنبال دخترای مردم!یعنی افتادم دنبال کار وگرفتاری دخترای مردم!
پدرلیدا زد زری خنده وبه لیدا که اونم ازدفترش اومده بود بیرون وپیش کامیار واستاده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com