#گندم_پارت_152
فصل سوم
اون شب من وکامیار رفتیم خونه اقابزرگ خوابیدیم گندم همونجا که بود هنوز خواب بود.آقابزرگه یه پتوکشیده بود روش ویه متکام گذاشته بود زیر سرش من وکامیارکه رسیدیم آقابزرگه هنوز بیدار بود وداشت فکر می کرد ماهام رفتیم طبقه بالا وخوابیدیم.
ساعت حدود 7صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده!چشمامو که واکردم کامیاررو دیدم
کامیار-پاشو
-چی شده؟
کامیار-چیزی نشده!
-پس چی؟
کامیار-می گم پاشو دیگه دیر میشه!
ازجام بلندشدم وگفتم:
-گندم هنوز خوابه؟
کامیار-هول نکن اما گندم گذاشته رفته!
-رفته؟!کجا؟!
کامیار-نمی دونیم.
ازجام پریدم ورفتم طرف پله ها ورفتم طبقه پایین.آقابزرگه تواتاقش نشسته بود ورفته بود توفکر.جای گندم خالی بود!!
romangram.com | @romangram_com