#گندم_پارت_15

-شماها چی؟شماهام دلتون می خواد این باغ وخونه ها همینجوری دست نخورده بمونن؟

کامیار-خب معلومه!حیف ازاین باغ نیس!!این درختا الان هرکدوم ارزش چند تا آدمو دارن؟الان هرکدوم چندسالشونه؟

سی سال چهل سال پنجاه سال شایدم بیشتر!بخدااسم فروش باغ می آدمن تنم میلرزه!وقتی فکرمیکنم ممکنه یه روز یکی این درختاروقطع کنه قلبم تیرمی کشه!

آقابزرگه-درختای باغ روخیلی دوست داری؟

کامیار-خیلی!

آقابزرگه-آفرین می دونی هرکدوم ازاین درختا چقدرهواروتمیز میکنه؟می دونی طبیعت یعنی چی؟می دونی جون آدما بسته به جون طبیعته؟می دونی...

کامیار-من به اوناش کارندارم،فقط اینومیدونم که اگه این درختا نباشن من یه دقیقه م تواین باغ نمی مونم!

آقابزرگه-آفرین!پس خوب فهمیدی!

کامیار-پس چی؟؟اگه این درختانباشن آدم وقتی بایکی میره ته باغ چه جوری قایم بشه؟؟من ازبچگی بادخترعمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم وانقدربازی های خوب خوب می کردیم که نگو!

آقابزرگه یه نگاهی به کامیارکرد وگفت:

-تف به توبیاد پدرسوخته!توازروی من خجالت نمی کشی؟

کامیار-مگه بازی کردن خجالت داره یه قل دوقل،جومجومک برگ خزون،لی لی لی لی حوضک!

آقابزرگه-آهان نه اینا عیبی نداره .

کامیار-آره کوچیک بودیم میرفتیم پشت درختا ازاین بازیا می کردیم.


romangram.com | @romangram_com