#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_53
(عاشقتم از سیروان خسروی و امید حاجیلی)
-به چه زبون بهت بفهمونم از امید حاجیلی و سیروان بدم میاد؟
-ها؟جمع کن باو...اون اهنگای مستهجل خوبه؟که زرت زرت یه فحش میدن.!
-جمع کن..دلتم بخواد!حواسم رو پرت نکن الان به کشتنت میدما..
ادامو دراورد و منم سعی کردم حواسم رو متمرکز رانندگی کنم.جلوی مطب وایسادم.پیاده شدیم.یعنی پارک کردنم تو حلق همه!
یه ساختمون خیلی بزرگ و شیک...نه بابا؟!سوار اسانسور شدیم.طبقه ی 18...آهنگ پیانوی یانی داشت قیافه اش که کاملا هم یادم نبود رو برام مرور میکرد.پیاده شدیم.ارمیا رادمنش...پس اسمش ارمیا بود.اووه...اسمتو برم! متخصص پروتز!دارای بورد تخصصی! فارغ التحصیل دانشگاه کمبریج!وارد شدیم.شلوغ بود.رفتم سمت منشی...چه عجب!منشی تقریبا پوشیده بود.یعنی از اونا نبود که سر تا پا آرایشن!گفت:بفرمائید؟
-ما همون آشناهای آقای رستمی هستیم.
بلند شد و رفت سمت در اتاق.کج شدم تا ببینم چیزی می تونم ببینم ولی خوب نتونستم.چیزی پیدا نبود.بیرون اومد و گفت: این مریض که بیرون اومد شما برین داخل.
رفتیم نشستیم.تازه چشمم به دکوراسیون افتاد..یه دکور مشکی-سورمه ای-سفید..خیلی مدرن بود.شاید حدود بیست نفری توی سالن انتظار بودن...یه مرد مسن بیرون اومد و بعد هم ما رفتیم.
منشی:شما کجا خانوم؟همراه ممنوع!
آناهیتا خواست چیزی بگه که گفتم:راستش این دوست من یه کم می ترسه و خودم باید باشم..
همه زدن زیر خنده..حالا کی بخند کی نخند...ملت کف زمین پهن شده بودن.
آناهیتا:البته...
romangram.com | @romangram_com