#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_51
خندید.روژان و ترانه اومدن...
یه مانتوی آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم.یه پالتوی چرم مشکی هم پوشیدم و با شال آبی تیپ رو تکمیل کردم.یه رژ دخترونه زدم.نمی خواستم تو دیدار اولمون جلف به نظر بیام!یه چکمه ی تا زانوی مشکی هم پوشیدم.آناهیتا هم یه تیپ قهوه ای زده بود.مو های فرش رو بیرون انداخته بود..رفتیم.خوب دیگه من راننده بودم.آناهیتا مردد بود.فکر کنم واسه جونش می ترسید.
-بیا بشین نترس...زیر دست امیررایا بودم.
-خوبه زیر پاش نبودی...
کیفم رو زدم تو سرش:بیشعور...
خندید و نشست.منم نشستم و یه بسم الله گفتم و استارت زدم.ماشین راه افتاد.آناهیتا فلشش رو زد و آهنگ پخش شد.
کی مثل من...میتونه اینقدر عاشقت باشه
بگو کی غیر من ...ته ته دلت تا ابد جاشه
باورش سخته اما..می تونی بفهمی از حرفام
که اگه نباشی من...همیشه بدون تو تنهام
اگه بدونی که چقدر عاشقتم
میدونی احساسم به تو...عزیز من خاصه
دیوونتم...داشتن تو با تو بودن واسه من شانسه
romangram.com | @romangram_com