#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_26
تو با من یه کاری کردی که به تو وابسته شم
خدا اون روز رو نیاره که یکی دیگه پیدا کنی
(Black Catsما دو تا از )
همه دست زدن و جیغ کشیدن...من شدم اولین کسی که امیررایا باهاش رقصید و این...و این یعنی فقط چند قدم تا پیروزی مونده... مهمونی رو به اتمام بود.همه کم کم می رفتن...فقط من وبچه هامونده بودیم که قرار شد امیررایا برسونمون.امیررایا گفت که می خواد یه چیزی نشونم بده..با هم رفتیم توی یه اتاق که دکور شیکی داشت.یه دکوراسیون سفید-مشکی..
امیررایا:چشماتو ببند..من هنوز کادوی اصلیم رو ندادم!
تعجب کردم.ولی به گفته ی امیررایا چشمام رو بستم.سنگینی چیزی رو توی گردنم حس کردم.
-چشماتو باز کن!
یه حسی توی من ایجاد شده بود.یه حس آرامش...!یه حس قدیمی!
چشمام رو باز کردم.اولین چیزی که چشمم خورد گردنبند مادربزرگم بود.از شدت خوشحالی برگشتم و خودم رو توی آغوش امیررایا جا دادم.آروم آروم دستاش حصار بدنم شد.منو به خودش فشار داد.از شدت برگشتن من کش موم باز شد و موهام آزاد شدن.امیررایا متعجب گفت:موهای خودته رویا؟
تائید کردم.موهام رو بوسید و گفت:چقدر خوشگلن...!
توی بغلش گفتم:این بهترین کادوی تولد عمرم بود..ممنونم امیررایا.واقعا ممنونم.
-تو هم بهترین هدیه ی عمرم رو دادی!
سرم رو عقب اوردم و گفتم:کدوم هدیه؟
romangram.com | @romangram_com