#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_146
نگاهش کردم..چشمام از اشک تار می دید:ولی دیروز فهمیدم.سامان و روژان هر دو تا شون اومده بودن منو ببینن..حالا دیگه با هم نامزد بودن...یادش بخیر همیشه می گفتم من از همه زودتر به عشقم می رسم.اومدن و روژان تا حال و روز من رو دید،دهن باز کرد و همه چیز رو گفت. دختری به اسم گلاره تو دانشگاهمون بود.عشوه میومد برام.یه دختر دیگه که نمی شناختمش
داد زدم:می فهمی؟تا حالا همش بازی بوده....رویا داشته انتقام اونا رو از من می گرفته...انتقام دوستاشو...من همش داشتم بازی می خوردم...داشتم ذره ذره آب می شدم تا دل اونا خنک شه..هر چقدر خودمو زدم به در و دیوارهمش بازی بوده عشق و عاشقی هاش کشک بوده...این چند وقته اشکم به راه بوده ولی دلم آروم بوده که رویا دوستم داشته...اما،دیروز فهمیدم اسطوره ی عشقم یه اهریمن تمام عیار بوده..فرشته ی نجاتم نبوده اهریمنی بوده که هدفش شکستن من بوده. ولی من همش حس می کردم منو دوست داره...باید می فهمیدم.روزی که جزوه ام رو گرفت،وقتی برش گردوند خیلی مشتاق شدم تا ببینم چی نوشته!گفتم حتما یه دوست دارمی چیزی نوشته...ولی،یه چیزی رو دیدم.یکی با خودکار قرمز نوشته بود من یه نابودگرم.یکی از بچه ها رو فرستادم جزوه اشو بگیره تا دست خطشو ببینم.ولی دست خطش نبود. منم گفتم هر کی بوده رفته دیگه!هیچی نفهمیدم تا اینکه روژان خطشو نشونم داد.خود رویا بود.کسی که من دوستش داشتم و دیوونه اش بودم.تمام باورهام آب شد.رویا بود کسی که منو بازی داد.دورم زد.ازم استفاده کرد و بعد هم نابودم کرد. آخ آرتمن رسید به هدفش..امیررایا هیچ وقت اون امیر قبلی نمی شه.چون یه زخم بد،شونه هاشو شکسته!
آرتمن من رو در آغوش گرفت.اشک اون هم روی گونه اش بود.برای بدبختی برادرش اشک ریخته بود؟به کدوم گناه همچین مجازات شدم.از این آدمی که تمام دنیام بود شکست خوردم.خیلی بده،بتی که می پرستیدیش اهریمن باشه، رویا خودِ شیطان بود و این قلب شکست خورده بود از اهریمنی که عشقش تمام وجود امیر رو پر کرده بود!رستم پوری که به خان دوم نرسیده،زانو زد.همون چیزی که عشقش می خواست!
*تارا*
بدبخت تر از من بود؟نبود...چند وقتی بود که وکیل سالارخان برگشته بود.من از شدت تنهایی دلم آرتمن رو می خواست.وقتی بود،درسته دعوا می کرد،زخم زبون می زد ولی بود.صدای یه مرد تو این خونه ی سوت و کور بود ولی حالا چی؟نیست!می بینی سالارخان،انقدر تنها و بدبختم که چند روزیه پشت این پنجره منتظر یه ماشین سیاهم!منتظر کسی هستم که ازم متنفره و به خونم تشنه!کسی که این جاست تا تمام دارایی هات رو برداره و ببره!کسی که می خواد منو بی سقف کنه!تنهام،می خواد تنهاترم کنه!وقتی بودش حداقل آروم بودم از اینکه تنها نیستم.هنوز کسی هست.ولی حالا که نیست از سایه ی خودمم وحشت دارم.دیوونه کیه؟کسی که بدبختی هاش طاقتش رو طاق کرده و کسی رو نداره که آرومش کنه!دیوونه شدم.دلم می خواد آرتمن اینجا باشه!باشه تا من تو تنهایی نمیرم.آرتمن از من متنفره ولی من می خوام که باشه تا تو تنهایی خودم نمی رم.آرتمن نیست و من تنهام.باور ندارم هنوز که یزدان اینجا می تونه مرهمی باشه برای زخم های چرک کرده ی تنهائیم.صدای موتور ماشینی اومد.چشمام مثل پروژکتور باز شد.کمری مشکی خاموش شد.بعد از دو هفته اومد.ترس از سایه ی خودم فرو ریخت!
بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم.رفتم پائین.دیدمش.لباس نوک مدادی تنش بود.نگاهش به نگاهم افتاد.
صدام رو بیرون فرستادم:سلام.
زیر لبی جوابم رو داد.بی توجه به من راه افتاد بالا...هیچ کس چیزی بهش نگفت.چون یه احتشام بود و همه در این مورد خفه بودن.منم که از اونا بدتر...می ترسیدم ازش ولی وقتی بود آروم تر بودم.عجیب بود؟!نه،نبود.تنهایی و آوارگی اصلا عجیب نبود.دنبالش کردم.در اتاق یزدان رو باز کرد و رفت داخل.گوشه ی در وایسادم و نگاهش کردم.یزدان رو به خودش چسبونده بود.اونم غم داشت.فرار دهنده ی من از ترسهای تنهایی،خودش هم تنها بود و غم زده! آرتمن محکم و بدخلق هم تنها و غم زده بود.اینو از غم توی چشمای وحشی و ترسناکش فهمیدم.به خودم اجازه دادم برم داخل. نمی دونستم نزدیکیم به آرتمن تا چه حد درسته ولی رفتم جلو...لرزان و ترسان دست گذاشتم روی شونه اش و گفتم:خوبی؟
نگاهش رو از یزدان نگرفت و گفت:به تو ربطی نداره!
سریع دستم رو برداشتم.آب دهنم رو قورت دادم.وقتی اون بود دیگه سکوت نمی خواستم.من از سکوت بدم میومد.
-چرا برگشتی؟
گونه اش رو بوسید:چرا برنگردم؟هنوز کارم تموم نشده!
-هنوزم می خوای زهر بریزی؟
romangram.com | @romangram_com