#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_141
با هول برگشتم.جوری که اگه منیژه بازوم رو نگرفته بود،چپ می شدم.به منیژه که هول کنان نگاهم می کرد اشاره کردم که بره..اشک،دوباره چشمهام رو میزبان کرد:تو رو خدا دست از سرم بردار...داغم هنوز تازه اس!بزار برم...این چند وقته مثل یه عزرائیل واستادی بالا سرم،نمی ذاری تکون بخورم.سالارخان دیگه نیست ولی من که هستم!می خوای منم بی سروصدا به کشتن بدی؟تو رو خدا ولم کن!برو...واسه همیشه!
میخ شد تو صورتم:بهت که گفتم.وصیت نامه رو که ببینم می رم.
دیگه داشتم سکته می زدم.با جیغ گفتم:اَه..دست از سرم بردار...وکیلش رو که من قایم نکردم.وصیت هم که دستم نیست.برو...تو رو خدا بزار تنها دردم نبودِ سالارخان باشه نه درد بودن تو هم!.
یزدان به بغل روی زمین سر خوردم.از کی انقدر ضعیف شدم؟..همون روزی که کنار منِ نحیف بچه امو گذاشتن و چند وقت بعد پدرش رو...من هنوز توی بیمارستان بودم که سالارخان ایست قلبی کرد.با لباس صورتی بیمارستان بالای سرش ضجه زدم.آره،ضعیف شدم چون بی پناه شدم،بی سالار...ملکه ای هستم بدون شاه و ملکه بدون شاه،ملکه نیست! می ترسم.با تموم غرور جوانی گذشته ام اعتراف می کنم که من از آرتمن می ترسم.چرا؟چون روی نقطه ضعفم دست گذاشته..حالا نقطه ضعف منِ عاشق نبودِ شوهرمه!می تونم آرتمن رو کنار بزنم؟نه!نه!.نمی تونم.چون هنوز کمر راست نکردم،شونه هام می لرزه!.آرتمن رو نمی تونم کنار بزنم..شاید اگر تارای قبل بودم حتی نمی ذاشتم پا تو این خونه بذاره ولی دیگه نای دعوا کردن ندارم..التماسش می کنم!چون من یه ملکه ی بدون تاجم!
بدون این که نگاهم کنه گفت:بلند شو تا برسونمت!
اشکم رو پاک کردم و مثل یه اردک دنبالش راه افتادم.سوار ماشین خودش شد و من هم جلو نشستم.یزدان خواب بود و از همین چهره ی به خواب رفته،غرور سالارخان رو دیدم.دیگه بعد از مرگش غریب شدم،میگم سالارخان...بی معرفتی کرد که رفت.بی معرفتی...ماشین روشن شد و به دنبالش در باز شد.روزهایی که من غم توی چهره ی سالارخان رو میدیدم وقتی که این ماشین می رفت و گردش می موند و غده ی اشکی سالارخان رو تحریک می کرد.آخ!
جلوی خونه امون متوقف شد.جز آدرس دادن من هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.از توی آینه ی ماشین خودم رو دیدم.پیر شده بودم...شالم رو جلو کشیدم تا نبینم موهایی که دلشون واسه انگشتهای مردش تنگ شده!.راه افتادم.خواستم بگم آرتمن بره ولی صدایی از پشت گوشم شنیدم.
-تارا خودتی؟
برگشتم.مهلقاخانوم بود.همسایه و دوست صمیمی مامان.با دیدنم اشکش راه افتاد و چادر به دست به سمتم اومد.یزدان رو از دستم کشید و بوسه بارونش کرد.دست به سرم کشید.دلم واسه محبت دیگران تنگ شده بود.مدتها بود که طعم محبت واقعی رو نچشیده بودم.
نگاهم کرد و گفت:تسلیت می گم فدات شم...غم آخرت باشه!
غم اخر؟!..این شروع تمام غم هام بود!.رفتن سالارخان شروع تموم بدبختی هام بود.پناه اورده بودم به مادرو پدری که طردم کرده بودن ولی جز اونا کسی رو نداشتم.داشتم؟!.اومده بودم تا حداقل کمی آرومم کنن!
-مرسی...
خواستم برم که در بزنم اما با دیدن یه ماشین بزرگ خارجی متوقف شدم.برگشتم سمت مهلقا خانوم و پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com