#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_140


مغرور گفتم:بابا بزن ولی فرقی به حالم نداره...من ارمیا رو می خوام..بابا هر چی بگی بازم می خوامش!

کمربند توی دست بابا خشک شد و کنار دیوار سر خورد.مامان با جیغ و هول کنارش نشست و سعی در آروم کردنش داشت...

بابا به صورتش دست کشید و گفت:نمی دونم کجای زندگیم پامو کج گذاشتم که دخترهای دم بختم تو روم وایمیسن و میگن اونو می خوایم در حالیکه من میگم نه! اون از فرشته ی آسمونیم که حالا بیوه شده و اینم از این یکیشون که داره با چشم باز می ره توی چاه...همیشه فکر می کردم رویا قوی تر و زرنگ تره ولی حالا چی؟..اون پسره سرش به تنش می ارزه؟چی داره که رویا می خوادش؟توی نگاهاش نفرت دیدم به جای عشق!

نگاهم کرد و با اخم گفت:نه!..اون دختر رو بدبخت کردم تو یکی رو نمی ذارم،نمی ذارم رویا...فکرشو از سرت بیرون کن

بلند شد و با اشاره ی مامان خفه شدم.رفتن ولی آخر ماجرا این نبود.

راستی،بابا هم نفرت رو دید.یعنی برق چشمهاش انقدر تیز و روشنه؟انقدری که بابا فهمید؟اونقدری که فهمید ارمیا به خونم تشنه است؟ولی نه!من اونو عاشق می کنم،فقط کافیه خودم رو بهش ثابت کنم و عاشقش میکنم بدون شکسته شدن

غرورم...راستی،بابا گفت کجا بد پا گذاشته؟من کی این شدم؟من درونم همین بود..من واقعا همین بودم.چند شخصیتی ولی کی اینجور شدم؟وقتی که به اصرار بچه ها برای آرین تور پهن کردم و بهش وابسته شدم.اون رفت و منم برای اولین بار شکست خوردم..از اون به بعد گرگ شدم.بد شدم!حالا همینه داستان من! آرین شروع من بود ولی تمومم نبود!.اتمام من با ارمیاست چه ازدواج سر بگیره چه نگیره!...اتمام من با ارمیاست!!

گوشی رو بیرون اوردم و شماره رو گرفتم.برنداشت.هر چقدر بهش زنگ زدم بر نداشت. برای همین کوتاه براش پیام فرستادم-بابام رو راضی کردی راضی کردی،وگرنه باید با خودت خداحافظی کنی!تو حتی نمی دونی اون کجاست ولی من داستانتو از بَرَم..راضیش کن!

*تارا*

آروم و بی سرو صدا،یزدان رو به بغل زدم و ساک رو توی دستم محکم کردم.داشتم پاورچین پاورچین می رفتم که منیژه گفت:خانوم،شمائین؟

-هیسسسسس

اومد سمتم و خواست چیزی بگه که گفتم:ساکت...حرف نزن هر چی شد همه اتون بگین نمی دونیم.

خواستم برم که یهو همون صدای نکره،ضربان قلبم رو دو برابر کرد:کجا؟

romangram.com | @romangram_com