#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_132
-رویا...میخوای کجا بری؟
می لرزید.مثل من.برگشت و نگاهم با نگاه خاکستریش گره خورد.
مغموم گفت:همش کشک بود؟دوست داشتنات؟رویا،چرا؟کجا میری؟بعد من کجا میری؟کی اومده جای من؟
قطره ی اشک چکید ولی تلاشی برای پنهان کردن یا پاک کردنش نکرد.دلم ریش شد.لرزید!
-چی کم گذاشتم؟بگو رویا...چی نداشتم که لایقت نبودم؟رویا...نگفتم امیر بی تو میمیره؟قرار بود زنم شی...دوستیمون هوس نبود.قرار بود خانوم من باشی،مال من باشی...تو،زدی زیرش؟چرا آخه؟رویا چرا؟دارم می میرم!من سه ماه بی تو سر کردم یه جنازه شده بودم حالا اومدی میگی میخوای بری؟نگاهم میکنی و مغرور میگی تموم؟تموم؟چی تموم؟رویا کجا میری اخه؟یه چیزی بگو بهم!قانعم کن!بگو یه چیزی...
رویای واقعی داشت له می شد.همونی که واسه امیررایا خط ونشون کشید وقرار گذاشت نابودش کنه داشت نابود میشد!
دستم رو کشید و بغلم کرد.جا تنگ بود ولی...دل من تنگ تر بود.نگاهم به نگاهش خورد و اشک به چشمهای سرخش نشست و پائین چکید.
-بهت گفته بودم وقتی یه مرد گریه میکنه یعنی چی؟یعنی که نابود شده!بدون اون غمه خیلی درد داشته!
زیر لب مدام تکرار میکرد:درد داره...
به زحمت لب باز کردم و گفتم:امیر!
سرم رو بین گودی شونه اش پنهان کرد و شال رو از توی سرم کشید و موهام رو باز کرد.حالا خروار موهام بین دو تا خسته ی دلشکسته پیچیده بود.نفس بغضدار میکشید و اشکاش رو حس می کردم.
-من بدون تو میمیرم.
پیرهنش رو دستهام چنگ میزدن و دندونهام هم لبم رو...
romangram.com | @romangram_com