#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_131


قلبم رو چنگ زدم و دردمندانه گفتم:دست وکیلش!

خواستم برم سمت یزدانم تا جیغ نکشه که مچم رو سفت گرفت.توی صورتم غرید:وکیلش کجاست؟

-نمی دونم.نمیدونم!

منو کشید سمت خودش و با فاصله ی خیلی کم سمت صورتم غم شد و گفت:همسر سالارخان بزرگ،با من یکی بدو نکن!بگو کجاست؟بگو وگرنه خون خودت و بچه ات رو همینجا میریزم.

بچه ام...بچه ای که داشت حنجره اش رو پاره میکرد،اونم مثل مامانش تنها بود!.بازم لرزیدم و گفتم:نمیدونم.فقط یه شماره ازش دارم.

نگاهم کرد و بدون ذره ای تردید گفت:من اینجا هستم تا وصیت نامه رو ببینم.حالا هی لفتش بده ولی من هستم حتی اگه تا ابد هم طول بکشه!

ولم کرد و دویدم سمت بچه ام و در آغوشش گرفتم.آروم شد.ولی خودم نه!کی می خواست منو آروم کنه؟کی می خواست منو بغل گیره و بگه گریه نکن!؟

آروم با خودم زمزمه کردم:من هستم یزدان.جلوی همه سرم رو بالا میگیرم تا تو آروم بزرگ شی و نبود کسی رو حس نکنی!نابود میکنم هر کسی رو که بهت چپ نگاه کنه!

صداش رو شنیدم:واسه خودت غزل نخون!من هستم تا حق پدرم رو بگیرم از سالارخانی که همش رو خورد و کیفشو برد و مرد!من هستم تا حق پدری رو بگیرم که اگه بالا سرش یه پزشک درست و درمون می بود،زنده میموند!هستم تا حق مادرم رو بگیرم و حق خودم!چه توی اون وصیت نامه اسمی از من باشه چه نباشه!

حق با اون بود؟یا نبود؟این وسط حق با یه زن بیوه بود که براش فرق نمی کرد یه خونه براش بمونه یا صد تا خونه!فقط می خواست پسرش رو بزرگ کنه درست مثل یه خان! یزدان یه خان زاده بود و یه خان زاده بزرگ می شد!

*رویا*

آب دهنم رو برای بار هزارم قورت دادم.یه چیزی روی دلم و یه چیزی هم توی گلوم سنگینی می کرد.به امیر نگاه کردم که مات به رو به روش مونده بود.قلبم دیوانه وار می کوبید و دستام یخ یخ بود و مدام در حال لرزش...باید خوشحال می بودم از اینکه ارمیا خواسته ام رو قبول کرده بود و امشب هم بلیطم واسه رفتن به همدان آماده بود و فردا هم

خواستگاریم بود.اما اینجا مرحله ی غول بود.اینجا....

romangram.com | @romangram_com