#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_113
امیر موز رو پرت کرد سمتش و خیز برداشت سمتش که سامان گفت:عمویی...من اینجاما...
امیر با اخم گفت:من تو رو آدم می کنم روژان خانوم!
روژان براش پشت چشم نازک کرد و جو دوباره آروم شد.امروز من و امیر و آندره و آرتمن و پگاه و سیما و روژان و سامان اومده بودیم بیرون.هوا خوب بود و ما هم یه دورهمی توی پارک راه انداختیم.پس ارمیا خان رفته شکایت کنه...خخخ.مثل اینکه خیلی براش گرون تموم شده بود!!
آرتمن گفت:چطورید با یه دست والیبال؟
همه موافقت کردیم.من و امیر و آندره و پگاه توی یه گروه و آرتمن و روژان و سامان و سیما هم یه گروه...
سیما با غرغر گفت:قبول نیست!گروه شما قوی تره!
من:نخیر..کاملا مساویه!
سیما:نیست!نیست!
آرتمن دستش رو کشید و با خنده گفت:ناراحت نباش سیما...جوجه رو آخر پائیز می شمارن!سوسکشون می کنیم.
امیر:سالی که نکوست از بهارش پیداست!
سامان آستین سوئیشرتش رو بالا زد و گفت:خواهیم دید.
امیر نیشخند زد و گفت:خواهید دید!
آندره داد زد:بسه...صرف فعل خواهم دید راه انداختن!یک،دو،سه!
romangram.com | @romangram_com