#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_108
بوسه ای روی گونه ام نشوند..نمی دونم لپام گل انداخت یا نه...ولی می دونم از درون سوختم..از اینکه..از اینکه...
-امیر...
خندید و در حالی که عقب می رفت گفت:جونم؟
لبخند زدم و گفتم:هیچی...
از دور یه بوس برام فرستاد و رفت...به این سکوت احتیاج داشتم تا بررسی کنم..ولی اون بین فکروخیال امیر ولم نمی کرد...آخه چرا قلب پاک اون باید درگیر یه دختر بی رحم مثل من بشه؟!من بهش مدیون بودم...من از امیر تنها خوبی پشت خوبی در قالب غرور و مردانگی دیده بودم..اما چرا تهش نابود می شد؟با این کار من،دیگه هیچ آدمی مهر به یه دختر نمی کنه و همش می مونه برطرف کردن نیازهای حسهای همیشه بیدار مردونه اشون...سرم رو تکون دادم تا از فکر و خیال بیرون بیام...من چی می گفتم؟! چرا وقتی همدان بودم خوب شاخ و شونه می کشیدم...نمی تونستم به خودم دروغ بگم ولی با دیدن نگاه خاکستریش تمام محبتهاش برام تداعی می شد...من اگه برای یه ثانیه افسار قلبم رو ول می کردم،شیفته ی امیررایا می شد و اون وقت به عشق اون می تپید...مقابله با این آدم،کار هر کسی نبود!
***
من با سر باندپیچی شده و یه پای تقریبا لنگون راه افتادم تو دانشگاه...امروز با تموم خستگی اومدم دانشگاه...به اون چیزی که خواستم رسیدم..ارمیا زیر دین من قرار گرفت.الان مرهون بخشش من بود.اگر من رضایت نمی دادم اون می رفت زندان و تاوانش ریختن آبروش بود.ضرری که تمام تلاشهای چندین و چند ساله اش رو زیر سوال می برد.من همین رو می خواستم ...واسه رسیدن به اینم جونم رو وسط گذاشتم...سلامتی و جونم رو گذاشتم وسط و سرش شرط بستم! شاید اول فقط می خواستم ارمیا من رو ببینه ولی حالا با یه تیر دو تا هدف رو زدم!.حالا من برنده بودم و اون دو تا برق نفرت حرص می خورن از اینکه زیر دین منن!.اینکه می تونن خورشید و نورش رو ببینن مدیون منن!.آخ که چقدر سخته! فرهادی با دیدنم خندید و رو به رهام گفت:میگن چوب خدا صدا نداره ها...
رهام زد روی شونه اش و گفت:آخه بردیا نمی دونی چقدر خوشحال شدم!خدا جای حق نشسته!انتقام میگیره...
فرهادی از خنده ولو شد و گفت:داداش هنوز طعم شیرینی خامه هایی که خریده بودی زیر دندونمه...چقدر چسبید!
شنیده بودم رهام شیرینی خریده و به همه داده و هلهله و شادی راه انداخته!پوزخند زدم و زیر لب البته جوری که بشنون گفتم:آسیا به نوبت!..زمین گرده،چوب زدنهای خدا هم گرده!
نمی دونم یهو چی شد که پخش زمین شدم.شلیک خنده ی همه به هوا پرتاپ شد و منم با حرص و اخم نشستم. امیررایا اومدو کمکم کرد تا بلند شم.با حرکت لب پرسید خوبی و منم جوابش دادم.قسم می خورم که کار رهام یا اون فرهادی عوضی بود!تلافی نکنم رویا نیستم!روی صندلی نشستم.پگاه کنارم نشسته بود.سیما با اخم به رو به رو خیره بود..
پگاه گفت:حواست باشه رویا خانوم...
-حواسم هست!
romangram.com | @romangram_com