#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_107


همه خندیدند..صورتم درد می کرد و فقط تونستم پوزخند بزنم...پگاه اومد جلو و دستم رو گرفت:بهتری؟

سرم رو تکون دادم.آنا جلو اومد و اخم کرد و گفت:ها؟کبکت خروس می خونه...الاغ نفهم کوری؟ماشین به اون گندگی رو ندیدی؟احمق اگه چشات رو عین آدم باز می کردی اون بی همه چیز بر نمی گشت توی صورت ما زل بزنه بگه

خودش رو جلوی ماشینم انداخته..تف تو گور شخصیت بَرِت!

هیچ حرکتی نکردم و همونطور بهشون نگاه کردم.سامان نگاهم کرد و گفت:بابا بیخی...زدیم دمار از روزگارش دراوردیم ..غلط بکنه چپ نگاهت کنه!

آرتمن اشک خنده اش رو پاک کرده بود:اون ننه ی من بود که رادمنش نگاهش می کرد خودشو خیس می کرد؟ الان که رفته شیر شدیا...

براش ادا دراورد..حتما امیر کلی کتک کاری راه انداخته بود.اوووف...و بد ترین چیز این بود که حق با ارمیا بود و من خودمو جلوش انداختم ولی فکر نکنم اونقدر ضایع که بخواد به روم بیاره...بلند زدم زیر خنده...از خنده ی من بقیه هم بیمارستان رو روی سرشون گذاشتن...ولی خنده ی من هیستیریک بود و من عصبی بودم از اینکه گند خورده بود به همه چیز و با اون تصوری که من از واکنش بچه ها دارم،یقین داشتم ارمیا بمیره هم به من نگاه نمی کنه...بیشتر عصبی شدم که بچه ها می خندیدن و از غم و اندوه ناشی از شکست من توی این مرحله خبر نداشتن...

یهو اخم کردم و گفتم:نیشتونو ببندین...حالا هم برین بیرون می خوام استراحت کنم...

سیمای ساکت حرصی شد و گفت:همینی دیگه..کلا بی لیاقتی..خوبی بت نیومده..

همه قصد رفتن کردن..امیر موند و نگاهم کرد.لبخند به لبش برگشت و گفت:فکر کردم حافظه ات رو از دست دادی...

خندیدم و لیوان آبی که به دستم داد رو سر کشیدم.روحم خنک شد.خندیدم و گفتم:نترس پسر..هر کسی رو هم از یاد ببرم مرد تنفرم رو از یاد نمی برم.

ابرو بالا انداخت و گفت:لعنت به اون مشتهایی که برات حروم کردم...سیما راس میگه...

خندیدم و گفتم:محض شوخی بود،حالا من مشکلی ندارم...دوست داری واقعیت تعبیرش کن!

بهم نزدیک شد و در پنج سانتی متری صورتم قرار گرفت و گفت:دیوونه تو که نمی دونی وقتی پگاه زنگ زد و گفت تصادف کردی چه حالی شدم...(دستش رو آروم روی قلبم گذاشت و گفت)مهم نیست نمک نشناسی..مهم اینه که این قلب متعلق به منه!فقط من!

romangram.com | @romangram_com