#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_101
رادمنش خم شد و رویا رو بلند کرد و در ماشین رو براش باز کردن و جسم بی جونش رو توی ماشین خوابوند.
منم رفتم نشستم.اینجا خجالت معنا نداشت.لال شده بودم.تو عمرم انقدر ناراحت و مضطرب نشده بودم.اشکام رو تند تند کنار می زدم.رادمنش نشست و چند تا نفس حرصی کشید و ماشین رو راه انداخت.بوق زد و همه کنار رفتن..آره شما هم کنار برین تا به عاقبت رویا دچار نشین...برین این روانی چشم نداره که آدما رو ببینه!
جلوی بیمارستان متوقف شد.پیاده شد و رویا رو در آغوش گرفت و برد.منم پیاده شدم.این بت غرور چرا استرس نداشت؟چرا نگران نبود؟قلب نداشت؟دل نداشت؟آدم نبود؟این شخصیت فقط غرور توی قالب آدم بود.رویا رو اروم روی تخت خوابوند.دکتر اومد.ارمیا رو نگاه کرد.
-چی شده؟
گفتم:این اقا..این آقا با ماشین این خانوم رو زیر گرفت!تو رو خدا ببینین زنده است؟
رادمنش تا حد انفجار سرخ شد و دکتر هم به سمت رویا رفت و بعد از معاینه گفت:زنده که هستن..فعلا نمی تونم چیزی بگم.باید سیتی اسکن بده ببینیم سرش سالمه یا نه؟ممکنه ضربه مغزی شده باشه..شما هم بهتره یه شکایت تنظیم کنین.
با خشم به رادمنش نگاه کردم.وقتی واسه تنظیم کردن شکایت نداشتم!تنها چیزی که به ذهنم می اومد و مدام مثل زیر نویس رد می شد،اسم امیررایا بود.کیف رویا رو از توی شونش بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم.
-بله؟
-امیررایا..
مردد پرسید:پگاه؟
-امیر ببین رویا تصادف کرده...زود خودتو برسون اینجا...زود امیررایا ...می فهمی؟رویا بیچاره تنهاست!
نفسش شاید بریده بود.بریده بریده گفت:رویا...رو...یا..زنده اس؟
-امیر زنده اس ولی ممکنه بمیره...خودتو برسون.
romangram.com | @romangram_com