#فردا_بدون_من_پارت_98
مهدیہ:"کہ بعد25سال بفهمی بچہ سرراهیی،هیـــــــــی"
من:"مسخره ،بریم بالامن لباساموعوض کنم "
مهدیہ:" بریم"
باهمرفتیم بالااتاق مهدیہ بعدتعویض لباسم نشستم روتختش کہ مهدیہ گفت:
"خبرنداری عرشیابہ عرفانہ چی گفتہ؟"
من:"چرازنگ زدخبردادبهم"
مهدیہ:"خُب چی گفتہ"
من:"گفتہ بیایہ مدت باهم دوست باشیم بعدشناخت کامل ازهم من باخونواده ام بیام خاستگاریت عرفانہ ام گفتہ بایدفکرکنم"
مهدیہ:"عرفانہ کہ دوستش داره چراقبول نکرده؟"
من:"خُب اگہ درجاقبول میکردکہ میگفت دختره چقدرهولہ منتظربوده بهش پیشنهادبدم"
مهدیہ:"عرشیاهمچین پسری نیست،اینقدربدبین نباش"
من:"ولش کن بابا بیابریم پایین پیش مامانت"
مهدیہ:"بریم"
باهم رفتیم پایین کہ دیدم بابای مهدیہ ام اومده
من:"سلام"
بابای مهدیہ:"سلام دخترم خوش اومدی"
من:"ممنون،ببخشیدمزاحم شدما"
romangram.com | @romangram_com