#فردا_بدون_من_پارت_69

مهدیہ:"خُب من هیچی ندارم"

خنده ای کردموگفتم:

"نکنہ ازاین سوسولایی کہ رولباساشون حساسن آره"

مهدیہ:"خُب آره"

من:"پس من الان چیکارکنم؟"

مهدیہ:"الان میرم یہ چیزی واست میارم "

بعدتموم شدن حرفش ازاتاق زدبیرون چنددقیقہ بعدمهدیہ درحالی کہ یہ لباس خواب توری قرمزدستش بود اومدتواتاق

مهدیہ:"بیااین واسہ پانتہ آس ازاتاق اهوراکش رفتم "

باتعجب نگاهش کردم کہ گفت:

"پس فکرمیکنی اهوراچرا باهمچین آویزونی دوست شده توام زد باش بیابپوشش کہ بدجورخوابم میاد"

لباس خوابمو ازدستش گرفتمو بعداینکہ پوشیدمش روتخت کنارمهدیہ خوابیدم صبح باتکونای دستی خواب آلودگفتم:

"میخوام بخوابم"

کہ بازم تکونم دادکلافہ بلندشدموروتخت نشستم کہ دیدم اهوراخواب آلود درحالی کہ چشماشومیمالہ بالاسرم وایستاده دستشوکہ ازروچشمش برداشت بادیدن من چشماش گردشدوگفت:

"چــیـــــزه من فکرکردم مهدیہ توعہ یعنی تومهدیہ "

عصبی نگاهش کردم وازتخت پایین اومدم کہ دیدم اهوراهنوزاونجاست وهی ازبالابہ پایین ازپایین بہ بالامنونگاه میکنہ

من:"دیگہ چیہ ؟"

اهورا:"میگمابرعکس قیافتواخلاقت هیکلت خوبہ"

باتعجب نگاهی بہ خودم انداختم کہ دیدم بالباس خواب دارم جلواین پسره عوضی جولون میدم خواستم بپرم یہ جاقایم شم کہ دیدم ضایعست این کہ منودیدپس بزارجوابشوبدم بعداپیش خودم شرمنده نشم

romangram.com | @romangram_com