#فردا_بدون_من_پارت_61
یهوساکت شدودیگہ ادامہ نداد فهمیدم چی میخواست بگہ باهم بسمت کافی شاپ رفتیم کہ عرشیاگفت:
"عرفانہ یعنی خانوم نجفی شهابو همون پسری کہ توجشن دوستتون بودن ودوست دارن؟"
من:"آره ولی نہ اونجوری کہ توفکرمیکنی اون شهابوبرادرخودش میدونہ"
عرشیا:"جدی؟"
من:"آره جدی "
دیگہ رسیده بودیم کافی شاپ عرشیابایہ لبخند رفت سرهمون میزی کہ همیشہ میرفتن منم یکی ازمیزاروانتخاب کردم روبکی ازصندلی هانشستم برای خودمومهدیہ سفارش دادم همنوزسفارشارونیاورده بودن کہ مهدیہ اومدعرفانہ همراهش نبودحتما رفتہ بود مهدیہ نگاهی بہ اطراف انداخت بادیدن من بہ سمتم اومدو گفت:
"عرفانہ رفت خونہ"
من:"منکہ چیژی نپرسیدم"
مهدیہ:"میخواستی بپرسی کہ"
تااومدم جوابشوبدم گفت:
"ایناروبیخیال قضیہ چی بودکہ اینقدرنگران بنظرمیرسیدی؟"
من:".....
من:"ببین مهدیہ قول بده ناراحت نشی باشہ؟"
مهدیہ :"داری نگرانم میکنی آرام قضیہ چیہ؟"
من:"ببین من اهوراوپانتہ آروباهم دیدم یعنی فکرمیکنم یہ چیزایی بینشونہ"
بہ صورت گیج مهدیہ زل زدم تندتندکلمات کنارهم چیدم
من:"ببین مهدیہ اصلاناراحت نشیاپسراهمشون همین جورین توخیلی خوشگلی میتونی بعداباکسی کہ واقعا دوست داشتہ باشہ،دوست بشیوازدواج کنی"
مهدیہ حرفموقطع کردوگفت:
romangram.com | @romangram_com