#فردا_بدون_من_پارت_48
بااخم بهشون نزدیک شدم کہ دیدم عرشیا خشکش زده وبااسترس نگاهم میکنہ اهورا مسیرنگاه عرشیا زودنبال کردوبادیدن من چشماش گردشد ولی خیلی زود تغییرحالت دادبایہ پوزخندبهم خیره شد،بااخم گفتم:
"آقایون بهتون یادندادن کہ نبایدفالگوش وایستید؟"
عرشیا:"چیزه ...ماکہ فالگوش واینستاده بودیم،ماهمینجا بودیم کہ شمااومدید شروع کردیدبہ بحث کردن خُب ماهم شنیدیم دیگہ"
اهورام برای تاییدحرفای عرشیاسری تکون داد کہ عرشیایهوزدزیرخنده و ادامہ داد
"وای ولی خوب زدیشا ،ولی اون بدبخت الانم بایدفکربچہ دارشدنوبزنہ دفعہ ی بعدی حتمامیمیره"
لبخندی بہ این بامزه بودنش زدم وگفتم:
"خُب توکہ اینقدرنگرانشی میتونستی بیای جلوشوبگیری کہ همچین نشہ"
اهورابایہ لبخندحرص درارگفت:
"توکہ داشت بهت خوش میگذشت چرامامزاحم عشق وحالتون میشدیم؟"
بالحن خودش گفتم:
"آره خُب شهاب خیلی حرفہ ای کارمیکنہ نمیشہ بااون باشی بهت بدبگذره"
اهورا باصورت قرمزگفت:
"پس زرنزن کہ چرانیومدی جلوشوبگیری"
بااخم گفتم:
"مگہ من بہ توگفتم من باعرشیابودم(چہ زودپسرخالہ شدم)"
وروبہ هردوشپن گفتم:
"فکرنکنم لازم باشہ بگم کہ این قضیہ روفراموش کنید"
romangram.com | @romangram_com