#فردا_بدون_من_پارت_28


عرفانہ پرحالی کہ ساعت مچیش نگاه میکرردگفت:

"الان؟"

عرشیا:"بلہ "

عرفانہ:"متاسفم آقای حکیمی آخہ من الان بایدبرم جایی"

یکی منوبگیره این دخترعجب مارمولکیہ هامعلومہ داره کلاس میزاره آخہ خودش گفتہ بودامروزکلابیکاره ،پیشنهادم دادهمہ بریم بگزدیم یہ نگاهی بہ مهدیہ وآنیتاانداختم کہ دیدم مهدیہ ازخنده قرمزشده و داره بزورخودشوکنترل ازاونورم آنیتا باچشمای گردشده داشت عرفانہ رونگاه میکردیهومهدیہ مثل چی پریددست منوگرفت گفت :

"مامیریم کافی شاپ"

بعدم باسرعت ازکلاس خارج شدیم همینکہ اومدبیرون بلندزدزیرخنده همچین بلندمیخندیدکہ منم باتعجب نگاش میکردم دیگہ بقیہ جای خوددارن

من :"هیــس چہ خبره باباآرومتر"

همونطورداشت میخندیدبہ حرف منم گوش نمیکردکہ یهوصدای اون پسره اهوراروشنیدم کہ بغل من وایستاده بودروبہ مهدیہ باحرص گفت:

"چہ خبرتہ؟ چرااینقدربلندمیخندی آرومتر،نمی بینی همہ دارن نگات میکنن"

مهدیہ:"ببخشیدخُب"

اهوراسری تکون دادوازکنارمون ردشدحالایکی بایدمیومددهن منومیبست

من:"وااین چی گفت؟چرااینقدصمیمی بود؟"

مهدیہ:"ولش بابا بیابریم "

بعدم باهم رفتیم کافی شاپ نزدیک دانشگاه بعدپنج دقیقہ آنیتاوعرفانہ وعرشیام اومدن عرشیارفت پیش اهورانشست آنیتام اومدپیش ما ولی عرفانہ بایہ لبخندمصنوعی واسہ اینکہ ضایع نشہ گفت:

"بچہ اومدم ازشماخدافظی کنم بعدبرم"

مهدیہ :"خدافظ عزیزم"


romangram.com | @romangram_com