#فردا_بدون_من_پارت_2
باصدای آلارم گوشیم بزورکمی لای چشماموبازکردم باهمون چشای نیمہ بازگوشیمو برداشتم خواستم خفش کنم کہ چشم بہ ساعتش افتادیاخـــــدا ساعت 9:30 وای من ساعت 10کلاس دارم خیرسرم اولین روزیہ کہ میخوام برم این دانشگاه جدیدا(آخہ قبل این تودانشگاه رشت بودم ، چون بابام ناراحتی قلبی داشت ودکترش گفتہ بودهوای آلوده تهران واسش مثل سَمہ ،منم قیددانشگاه تهران وزدم همہ باهم رفتیم رشت ولی وقتی تخصصمو تهران قبول شدم با کمک باباآرسامم راضی کردیمومنم اومدم تهران)خیلی سریع آماده شدم،یہ نگاه بہ ساعت انداختم کہ دیدم فقط یہ ربع وقت دارم دیگہ کاملا مطمئن شدم کہ بہ کلاس اولم نمیرسم ولی بااین فکرکہ شایداستادخوبی باشہ وبزاره برم سرکلاس تندی ازخونہ زدم بیرون وباقدمای بلندخودم رسوندم سرخیابونمون دستمو واسہ اولین تاکسی بلندکردم وآدرس دانشگاه روبهش دادم ،دمش گرم فکرکنم فهمیده بودعجلہ دارم آخہ خیلی تند میروندطوری کہ مسیــرنیـم ساعتہ رویہ ربعہ طی کردبعداینکہ پول راننده رودادم تندرفتم سمت سالن کلاساکہ دیدم شماره کلاسم یادم نیست ازاونجایی کہ حدس میزدم یادم میره شماره روتوگوشیم یادداشت کرده بودم بعدپیداکردن کلاس موردنظرم داشتم بالبخندمیرفتم سمت کلاسم کہ یکی محکم خوردبهم کہ گوشیم پریدبالاوبعدیہ چرخش افتادزمین خوردوخاکشـــیـرشدباعصبانیت بہ چشای قهوه ای طرف نگاه کردموتادهنموبازکردم کہ بهش بتوپم گفت :"معذرت میخوام خانوم من عجلہ دارم "یہ برگہ ازتوکیفش درآورد،یہ چیزی توش نوشتوگرفت سمتم وهمونطورکہ میرفت سمت کلاسی کہ من میخواستم برم گفت:"زنگ بزنید خسارتتونومیدم"بعدجمع کردن جنازه گوشـیم یہ نگاه بہ ساعت مچیم انداختم کہ دیدم نیــم ساعت ازکلاس گذشتہ مطمئنا استادش هرچقدم خوب باشہ دیگہ راهم نمیده ،بیخیال کلاس شدم ورفتم سمت کافہ ای کہ بیرون دانشگاه دیده بودم انصافاکہ کافی شاپ شیک وخوشگلی بودگوشہ ترین قسمت کافی شاپ کہ بہ همہ جادیدداشت وانتخاب کردم کہ بتونم همہ رودیدبزنم بعداومدن پیش خدمت کہ یہ پسرجیگر خوش تیپ بودازاونجایی کہ صبحونہ ام نخورده بودم یہ کیک وقهوه سفارش دادم نقریبایہ ربع دیگہ مونده بودکہ اون کلاسی کہ بهش نرسیدم تموم شہ خیلی هیجانزده بودم وای وقتی بچہ ها ببیننم چیکارمیکنن بافکربہ بچہ هاداشتم بایہ لبخند آروم آروم قهوه موسرمیکشیدم کہ یکی آروم زدرومیز برگشتم طرفش کہ دیدم دوتاپسرن بنظرمزاحم نمیومدندنگاه کوتاهی بهشون انداختموگفتم:"بلـــــــہ؟"کہ یکیشون گفت:"خانم این میزمالہ ماست اگہ میشہ بریدیہ جادیگہ بشید"لبخندی زدم وباکمی مکث گفتم:"نمیشہ"
پسره کہ بادیدن لبخندم فکــرمیکردپامیشم میرم بعدازجوابم یکم با تعجب نگام کردولی خیلی سرسع تغییر سریع تغییرحالت دادوباعصبانیت گفت:"گفتم پاشوماهروقت میایم اینجامیشینیم "
اون یکی پسره کہ فکـر کنم دوستش بودبالحن آرومی روبہ دوستش گفت:"بیخیال داداش امروزیہ جادیگہ میشینیم "ودستش وگرفت سعی کردببرتش ولی پسره بایہ حرکت دستشوازحصاردست دوستش آزادکردوگفت:"نہ همین جامیشینیم مثل همیشہ"خیلی ریلکس درحالی کہ قهوهمومزه مزه میکردم باابروهای بالارفتہ بهشون نگاه میکردم کہ یهوهمون پسرقاطیہ باحرص روبہ من گفت:"پاشودیگہ"راستش هم قهوهم وهم کیکم تموم شدوبودوفقط واسہ اینکہ وقتم بگذره وکلاس تموم شہ وبچہ هاروببینم اونجانشستہ بودم ولی واسہ اینکہ ضایع نباشہ بیتوجہ بہ حرف پسره روبہ پیش خدمت جیگره کردمو گفتم:"ببخشید؟یہ قهوه ی دیگہ لطفا"دوست پسره کہ دیدمن قصدبلندشدن ندارم دست رفیقش وگرفت واون و بہ سمت میزبغلی هدایت کرد وآروم یہ چیزی بهش گفت کہ اونم باحرص یہ نگاه بہ من کردویہ صندلی روعقب کشیدونشست نگاموازشون گرفتم وجنازه گوشیم وازکولم درآوردم سعی کردم بهم وصلشون کنم ولی مطمئن بوداین گوشی دیگہ گوشی بشونیست داشتم باگوشیم ورمیرفتم کہ همون پیش خدمتہ قهوهمو واسم آوردوبایہ لبخندجذاب رفت جنازه گوشیم دوباره انداختم توکولمو بعدهم زدن قهوهم داشتم آروم آروم قهوهموسرمیکشیدم کہ یکی محکم خودشوکوبوندبہ صندلیم کہ کل اون قهوه ی داغ ریخت رومانتوم ازشدت داغ بودن قهوه جیغ آرومی کشیدم ازروی صندلیم پریدم سعی کردم بادورکردن مانتوازخودم ازشدت سوختگی کم کنم ولی فایده ای نداشت باعصبانیت برگشتم طرف اون آدم بیشعورکہ دیدم همون پسرس باحرص نگاش کردم وگفتم:"پسره ی احمق کورچملنگ"یہ ابروشودادبالاوباپوزخندگفت:
"حرص نخورخانوم کوچولویکی دیگہ برات میخرم اینکہ گریہ نداره"بعدبایہ لبخندتمسخرآمیزادامہ داد"درضمن اون چلمنگہ نہ چملنگ"فقط همینم کم بودجلوی این سوتی بدم باحرص رفتم جلوتروبهش نزدیک شدم وباتموم قدرتی کہ ازخودم سراغ داشتم
یہ لگدمحکم بہ ساق باش زدم کہ درجاقزمزشد ولی هیچی نگفت دوستش سریع اومدکنارمون وگفت :"بیخیال اهور بیابریم"بیتوجہ بہ حرف دوستش گفت:
"آخی تموم زورت همین بودکوچولو"اینارودرحالی میگفت کہ صورتش ازدردقرمزشده بودپسره ی پروتااومدم جوابشوبدم صدای آنیتاوعرفانہ روازکنارم شنیدم کہ باذوق میگفتن
آنیتا:"وای آرام خودتی دختراینجاچیکارمیکنی؟"
عرفانہ:"آرام ،وای آرام دلم خیلی برات تنگ شده بود"
بیتوجہ بہ اونابرگشتم سمت پسره کہ بادوستش باتجعب باکنجکاوی بہ مانگاه میکردن ،مستقیم بہ چشماش نگاه کردم کہ گفت:
"هاچیــــــــہ؟"
من:"منتظرم"
پسره:"خب برویہ جادیگہ منتظرباش وقت منم نگیر"یکم بادست هلم داد کناروخواست ازبغلم ردشہ کہ بهش اجازه ندادم ودوباره راهشوسدکردم وگفتم:"منتظرم ازم عذرخواهی کنی،یالا زودباش"همون لحظہ آنیتاباگیجی گفت:
"آرام اینجاچہ خبره؟"جوابشوندادم کہ این دفعہ روبہ پسره گفت:
"آقای فهیم مشکل چیہ؟"پسرم باپررویی نگاهی بہ من انداخت بہ آنیتا گفت:
"والا مشکل دوست شماست"
دهنم ازاین همہ پرروییش بازموندوباچشای گردشده ولی بالحنی عصیبی گفتم:
"زودباش عذرخواهی کن ،زود"
romangram.com | @romangram_com