#فردا_بدون_من_پارت_113

"مهدیہ این پسرعموی توتعادل روانی نداره خوابشم کہ سبکہ بیدارنشہ بزنہ شلو پلمون کنہ"

مهدیہ:"خوابش سبک هست ولی هروقت عصبانیہ طول میکشہ بخوابہ الان بااون بلایی کہ توسرش آوردی اگہ بمبم منفجربشہ اهورا بیدارنمیشہ خیالت تخت خواب"

من:"خُب این ازاین پانتہ آ چی؟"

مهدیہ:"اونوکہ ولش کن زلزلم بیادتکون نمیخوره ازبابت اون اصلانگران نباش"

نفس راحتی کشیدم وباهم ازاتاق رفتیم بیرون آروم دراتاق اهوراروبازکردم پاورچین پاورچین رفتیم پیش تخت اهورا

من:"مهدیہ من این پسرعموتودرست میکنم توام پانتہ آ رودرست میکنم"

مهدیہ سری تکون دادوتخت ودورزدوکنارپانتہ آ نشستومشغول شدمنم کیف کوچیکمو بازکردم و اول یہ رژگونہ صورتی بہ گونہ هاش زدم کہ بااون تہ ریشش خیلی مسخره شدرژقرمز24ساعتہ جیغمو روی لباش کشیدم کہ آروم سرشوتکون داد بعدچندثانیہ نفس حبس شدمواروم بیرون فرستادم سایہ ی صورتی رنگموپشت چشماش کشیدم داشتم واسش خط چشم میکشیدم کہ سرشوتکون داد اَه پسره ی روانی خط چشمش کج وکولہ شد حرصی نگاهش کردم ولی چقدرزشت شده ها اگہ دختربودحتمامیترشید سرموبردم عقبوبادقت نگاهش کردم فقط یہ چیزکم داشت مدادمشکیموبرداشتم یہ خال گنده رونوک دماغش کشیدم آها الان قیافش بهترشد لبموبہ دندون گرفتم کہ نزنم زیرخنده نگاهی بہ مهدیہ کہ خم شده بود روصورت پانتہ آ سخت مشغول بودانداختمو وسایلموجمع کردموانداختم توکیفم زل زده بودبہ مهدیہ کہ بعدپنج دقیقہ کارش تموم شد سرمو بردم نزدیک پانتہ آ کہ ببینم چہ شکلی شده ولی همین کہ دیدمش زدم زیرخنده واقعاخیلی باحال شده بود مهدیہ واسش ریش وسیبیل کشیده بودوابروهاشوپیوستہ درست کرده بودچندتا خالم واسش گذاشتہ بود، مهدیہ دستشو گذاشت رودهنموبااخم گفت:

"کوفت الان بیدارمیشہ،دستموبرداشتم نخندیا"

سرموبہ معنی باشہ تکون دادم کہ دستشو برداشت مهدیہ وسایلشوجمع کردواومدکنارموگفت:

"بیابریم دیگہ"

من:"توبرومن الان یہ چیزوازقلم انداختم "

مهدیہ ازاتاق بیرون رفتومنم گوشیمودرآوردم چندتاعکس خوشگل ازشون گرفتم وآروم آروم ازاتاق رفتم بیرون دراتاقوبااحتیاط بستم رفتم تواتاق مهدیہ کہ دیدم خوابہ ساعت گوشیموواسہ ساعت هفت تنظیم کردم منم گرفتم خوابیدم

باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدیم وبعداینکہ لباسامونوپوشیدیم وکمی آرایش کردیم کولمونوبرداشتیم کہ همون لحظہ صدای جیغ وحشتناک پانتہ آ وپشت سرش قهقہ ی اهورا اومدبادورفتیم طرف اتاق اهورا ودروباشدت بازکردیم کہ محکم خوردبہ دیواروصدای وحشتناکی داد،اهورابرگشت طرفمون ولی تاچشمش بہ آینہ افتادهنگ کرد یہ چندثانیہ مثل مونگلابااون قیافش بادهن باز زل زده بودبہ آینہ ولی همینکہ بہ خودش اومد بااخم وحشتناکی بهمون نگاه کردپانتہ آم کہ سریع رفت دستشویی کہ صورتشوتمیزکنہ

اهورا:"میکشمتون"

مهدیہ جیغی کشیدوشروع کردبہ دوییدن وقتی دیدهنوزوایستادم برگشتودستموگرفت شروع کرد بہ دوییدن منم همراهیش میکردم نمیدوتم این مهدیہ چرایهوقاطی کردش باصدای اهوراکہ نزدیک میومدومیگفت:

"حسابتونومیرسم"

تازه دوهزاریم افتاد سریع ازخونہ زدیم بیرون اهورام کہ نمیتونست بااون ریختش بیادبیرون آخہ پسرامیدزدینش ،سرخیابون وایستادیم درحالی کہ نفس نفس میزدیم مهدیہ یهوزدزیرخنده وگفت:

"وای اهوراخیلی جیگرشده بود"

romangram.com | @romangram_com