#فردا_بدون_من_پارت_111
مهدیہ:"نمیدونم"
ساعت هشت ونیم بودکہ پانتہ آمیزوچیدوگفت:
"بفرماییدشام"
سہ نفریمون بلندشدیم و رفتم کنارمیزوایستادیموبہ غذانگاه کردیم
پانتہ آ:"بشینیددیگہ"
هرکدوممون یہ صندلی عقب کشیدمونشستیم روش اول ازهمہ اهوراواسہ خودش برنج کشیدوخورشت ریخت روش بعدم منومهدیہ یہ قاشق گذاشتم تودهنم کہ ببینم مزه اش چطوره باورم نمیشدفوق العاده بودعالی بودمنی کہ قرمہ سبزیم زیاددوست نداشتم دوتابشقاب خوردم داشتم میرفتم آشپزخونہ تادستموبشورم کہ اهوراگفت:
"آرام نوشابہ روباخودت بیار"
یہ ابروموانداختم بالاوگفتم :
"امردیگہ؟"
اهورا:"فعلاهیچی"
باحرص زفتم آشپزخونہ وبعدشستن دستام نوشابہ روازتویخچال یرداشتم کل آشپزخونہ روگشتم تاقرص نعناع پیداکردم دوتاشوریختم تونوشابہ ونوشابہ رومحکم تکون دادم بالبخند رفتم طرفشون وروبہ مهدیہ گفتم:
"گوشیت داره زنگ میخوره ها "
باتعجب گفت:"عِہ ؟"
من:"آره "
نوشابہ روگذاشتم رومیز وبالاسرشون وایستادم کہ اهوراگفت:
"فعلاکاری یاهات ندارم میتونی بری"
من:"خوش بگذره "
اهورا:"چی؟"
romangram.com | @romangram_com