#فردا_بدون_من_پارت_108
"دختره ی دیوونہ"
چون تودهنش پرکف بودصداش خیلی ضایع شده بوددیگہ نتونستم خودموکنترل کنموسرمودادم عقبومثل مهدیہ بلندزدم زیرخنده سرمواوردم بالاکہ دیدم اهورازل زده بهم آروم آروم خندموقطع کردموهمونطورکہ اشکای حاصل ازخنده زیادموپاک میکردم منم بهش خیره شدم دیدم مثل این منگابادهن باززل زده بهم اخمی کردم کہ کلافہ دستی توموهاش کشیدیهوباعجلہ ازاتاق رفت بیرونودرومحکم بست
مهدیہ باصدایی کہ هنوزبراثرخنده میلرزیدگفت:
"این چراجنی شد یهو؟"
من:"چہ میدونم پسرعموی روانیہ توعِہ ازمن میپرسی"
باصدای زنگ مهدیہ بادوازاتاق بیرون رفت بلندشدم دنبالش برم کہ باصدا زنگ گوشیم دوباره برگشتم بادیدن ایم آرسام سریع تماسوبرقرارکردم
من:"جانم آرسام؟"
آرسام:"اون دوست خلت کہ پیشت نیست؟"
من:"نہ"
آرسام:"خُب آرام زنگ زدم کہ بهت بگم بابچہ هاصحبت کردم قراره شمال واسہ دوهفتہ ی دیگہ هنوزسرجاشہ هایادت نره"
من:"کدوم قرار؟"
مهدیہ:"همون برنامہ شمال کہ بابچہ هاچیدم دیگہ همون کہ سرالکلاسیکوشرط بستیم سرش"
من:"آهان فهمیدم ،فکرمیکردم بزنیدزیرش"
آرسام:"حرفامیزنیا چی چیو بزنیم زیرش مردوحرفش"
من:"اوه بلہ"
آرسام:"آرام من بہ خبردادم فقط بہ اهوراکہ زنگ زدم خاموش بودحالاکہ اونجایی هم بہ اهوراهم اون دوست جیغ جیغوت موضوعوبگو "
من:"باشہ کاری نداری؟"
romangram.com | @romangram_com